خانه > اجرای سوره محور > سوره ها > سوره فلق >پايه پنجم> داستان
داستان گوش های شیرین کننده
به نام خدا
چند روزی بود رفتارهای همسایه جدید به موضوع داغ دورهمیها تبدیل شده بود. شب نشینی خانواده کاظمی هم از این بحث بینصیب نبود. مجید پسرخانواده گفت : «با کوچکترین بهانهای دعوا راه میاندازند. روستا را بهم ریختهاند.» مادر گفت:«تازه واردند؛ کمی صبر داشته باشید.» پدر در حالی که با لبخندی حرف مادر را تأیید میکرد گفت: «همه ما میدانیم خانواده سرمدی بهتر از این میتوانستند در روستا خودشان را به همه معرفی کنند؛ اما این ما هستیم که باید تغییر روش بدهیم.» مادر ادامه داد: «مثل درخت گردوی باغمان!» زهرا که تا الآن ساکت بود و بیحوصله ماجرا را دنبال میکرد، چشمهایش گرد شده بود. مجید هم به زور جلوی خندهاش را گرفت. پدر کمی به فکر فرو رفت. معلوم بود خاطراتی را در ذهنش مرور میکند. قرآن شخصیاش را برداشت و آرام گفت: «دقیقاً همان درخت دوست داشتنی که فردا موعد چیدن گردوهایش است. بچهها زودتر بخوابید که فردا خیلی کار داریم.» درخت گردو و ارتباطش به همسایه دردسرساز برای زهرا و مجید به یک معما تبدیل شده بود. دیروقت بود و باید عملیات کشف معما را به فردا موکول میکردند.
صبح شده بود و مجید و پدرش برای چیدن گردوها و زهرا و مادر برای پوست کنی آنها آماده میشدند. چیدن گردوها همیشه چالشهای خاص خودش را برای مجید داشت. آن چند شاخه بلند بالای درخت که معمولا گردوهایش نصیب پرندهها میشدند به چالش هر ساله مجید تبدیل شده بود. پوستکنی گردوها هم دست کمی از چیدن آنها نداشت. مخصوصا که چند روز طول میکشید تا رنگ سیاه پوست گردوها از دست زهرا پاک شود.
در مسیر باغ بودند که صدای مردی آنها را متوجه خود کرد. همسایه تازهوارد بود. با صدای بلند فریاد میزد: «مراقب باشید محصول باغ من را خراب نکنید. مبادا بچههایتان وارد باغ من شوند. نبینم یک وقت …» مرد بیوقفه ادامه میداد. پدر آرام به بچهها گفت: «یادتان باشد این ما هستیم که باید تغییر روش بدهیم. این از هرکاری سادهتر و مفیدتر است.» پدر به سمت آقای سرمدی رفت. سلامی کرد و گفت: «آقای سرمدی شنیدهام به تازگی به این روستا آمدهاید. حتماً این جابجایی برایتان دردسرهای زیادی داشته، بالاخص که باکسی آشنا نیستید. چیزی احتیاج ندارید؟ کمکی نمیخواهید؟» آقای سرمدی که دیگر مثل چند لحظه قبل فریاد نمیزد گفت: «به شما ارتباطی ندارد. خودم از پس کارها برمیآیم.» پدر با لحنی مؤدبانه ادامه داد: «قطعاً شما از پس کارهایتان برمیآیید که به این خوبی باغتان را سرحال و زیبا نگهداشتهاید. اما دو شب قبل باد شدیدی آمد که احتمالا میوههای درختان باغتان را روی زمین ریخته و این دو روز برای جمع کردنشان به زحمت زیادی افتادهاید. در عالم همسایگی درست نیست شما در این شرایط تنها باشید. ما امروز اول به کمک شما میآییم، بعد به سراغ چیدن گردوهای باغمان میرویم.» آقای سرمدی که لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بسته بود گفت: «از همسایهها شنیده بودم شما مهره مار دارید. اما من امروز فهمیدم آنچه که شما را محبوب روستا کرده، گوشهایتان هست نه مهره مار. همه همسایهها صدای داد و فریاد من را میشنیدند؛ اما صدای ریختن میوههای باغ من و دلشورهام برای خراب شدنشان را فقط شما شنیدید!» آقای سرمدی خانواده کاظمی را به باغش دعوت کرد. آنها تا حوالی ظهر مشغول جمعآوری میوههای باغ بودند و سپس همگی به سراغ درخت دوستداشتنی گردو رفتند. آقای سرمدی که برخلاف روزهای قبل چهرهای خندان داشت، از همه اعضای خانوادهاش خواست تا به کمک خانواده کاظمی بیایند. رضا پسر آقای سرمدی با وسیلهای بلند که مخصوص چیدن گردوها از بلندترین شاخهها بود، کاری کرد که تمام گردوها در کمترین زمان ممکن چیده بشوند. هانیه دختر آقای سرمدی هم با روش جدیدی که به تازگی برای گرفتن پوست گردوها یاد گرفته بود، باعث شد برای همیشه زهرا از شر دستهای سیاه شده راحت شود.
عصر شده بود و بوی عطر بوتههای نعناع فضای باغ را پر کرده بود. مادر دمنوش خوشرنگ نعناع را به همه تعارف کرد تا خستگی از تنشان خارج شود. هانیه گفت: «چقدر عطر و طعم چای با نعناع دلچسب و دوستداشتنی است!» مادر گفت: «بله با انتخاب یک روش درست، همه تلخیها شیرین میشوند؛ مثل صبر این درخت گردو. وقتی که نهالی نازک بود و آرام آرام از شکاف کوچک دیوار روبرویش عبور و رشد کرد و حالا درخت تنومندی شده که گردوی کل سال خانواده را تأمین میکند.» آقای سرمدی بلند خندید و گفت: «اما هیچ چیز جالبتر از گوشهای شگفتانگیز آقای کاظمی نیست. گوشهایی که همه تلخیها را شیرین میکنند.»
نویسنده:مولود زکیان