Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان گردش خانوادگی

داستان گردش خانوادگی

آخر هفته قرار بود سعید و سارا همراه با پدر و مادرشان برای گردش به جنگل بروند. پدر گفته بود که این سفر یک روزه از همه سفرهایی که رفته بودند، متفاوت‌تر است. سعید و سارا منتظر بودند که زود آخر هفته بشود. بالاخره پنج‌شنبه صبح همه اعضای خانواده وسایل خود را جمع کردند و به سمت جنگل زیبایی که در خارج شهر بود، حرکت کردند. فضای جنگل بسیار دلپذیر بود؛ آفتاب در میان شاخه‌های انبوه می‌درخشید. آنها در زیر سایه درختی که شاخه‌هایش به سمت زمین آویزان بود، نشستند. سارا گفت: «پدر چرا گفتید که این سفر متفاوت است؟ قرار است که چه اتفاقی بیفتد؟» پدر گفت: «امروز می‌خواهم، به هر کدام از شما یک مأموریت بدهم.» سعید که حسابی ذوق زده شده بود گفت: «هر مأموریتی که باشد من  آماده‌ام.» پدر لبخندی زد و ادامه داد: «سارا بگردد و انواع برگ‌هایی را که در جنگل می‌بیند جمع کند. شکل برگ‌ها نباید تکراری باشد. سعید هم باید انواع سنگ‌هایی را که می‌بیند بردارد.»

بعد از نیم ساعت سارا و سعید پیش پدر و مادرشان برگشتند. سارا برگ‌هایی را که جمع کرده بود روی زمین ریخت و با هیجان گفت: «ببینید چقدر برگ‌های قشنگی دارم. من تا به حال نمی‌دانستم که آنقدر برگ‌های متفاوت در جنگل وجود دارد.» پدر گفت: «آفرین دخترم! خوب به این برگ‌ها نگاه کن و بگو چه تفاوت‌ها و چه شباهت‌هایی به هم دارند.» سارا به برگ‌ها نگاه کرد و گفت: «رنگ برگ‌ها بیشتر سبز است. ولی برگ‌هایی با رنگ‌های زرد، قهوه‌ای و نارنجی و حتی قرمز هم وجود دارد؛ به خصوص در فصل پاییز. برگ‌ها ساقه دارند و روی آنها خطهایی دیده می‌شود.» پدر گفت: «راستی می‌دانستید که بیش از هزار نوع برگ و ساقه خوراکی در دنیا وجود دارد؟ البته تعداد زیادتری هم برگ داریم که غیر خوراکی هستند.» سارا گفت: «وای چه جالب! نمی‌دانستم که آنقدر برگ‌ها تنوع دارند.» سعید سنگ‌هایی را که جمع کرده بود روی زمین گذاشت و با خوشحالی گفت: «پدر ببینید چه سنگ‌های زیبایی پیدا کردم. بعضی‌ها صاف هستند، بعضی‌ها تیزند. این سنگ‌ها را ببینید که چند رنگ دارند.» پدر گفت: «پسرم سنگ‌های مختلفی در دنیا وجود دارد. سنگ‌های کوچکی که الان چند نمونه‌اش را داریم می‌بینیم و سنگ‌های بزرگی که از دل کوه‌ها و صخره‌ها استخراج می‌کنند.» سارا با خوشحالی گفت: «من هم یک گردنبند فیروزه دارم. فیروزه هم یک نوع سنگ است دیگر؟» سعید گفت: «راستی هنگامی که من دنبال جمع کردن سنگ بودم زیر بعضی از سنگ‌ها مورچه‌ها را دیدم. وای خیلی بزرگ بودند. مورچه‌هایی که توی خانه خودمان است خیلی ریزند؛ ولی اینها سیاه‌تر و بزرگ‌تر بودند.» مادر گفت: «درست است. من چند وقت پیش در کتابی خواندم که بیش از دوازده هزار نوع مورچه وجود دارد. حتی بعضی از دانشمندان تا بیست و دو هزار نوع را حدس می‌زنند.» سارا شگفت‌زده ادامه داد: «خیلی جالب است. من تا امروز آنقدر به چیزهایی که در اطرافم هست دقت نکرده بودم. چقدر در هر کدام تنوع وجود دارد.» پدر گفت: «همین نکته بود که سفر امروز ما را متفاوت کرد. تجربه خوب نگاه کردن و دقت کردن به موجودات و گیاهان و مخلوقاتی که در اطراف ما هستند.» مادر گفت: «درست است حتی در بدن انسان هم شگفتی‌های زیادی وجود دارد. مثلا بیایید دست‌هایمان را کنار هم بگذاریم.» همه دست‌هایشان را جلو آوردند. مادر گفت: «به خطوطی که روی سرانگشتان هست، دقت کنید. می‌دانید که هر انسانی روی انگشتانش خطوطی مخصوص به خود دارد که دیگری ندارد و این یک روش برای شناسایی آدم‌هاست.» بچه‌ها بعد از اینکه اثر انگشت و خطوط دستان خود را با دقت نگاه کردند و تفاوت‌های زیادی بین دست‌های همدیگر دیدند، بلند شدند تا باز هم در جنگل گردش و بازی کنند که چیزهای جدیدی کشف کنند.

نویسنده: طاهره الماسی

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید