Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان تنگ ماهی

داستان تنگ ماهی

به نام خدا

نمی‌دانم‌ چرا آن روز، تنگ ماهی کوچولوی قرمزم ‌آن قدر کدر شده بود. از مادر پرسیدم.‌ او در حالی که غذا می‌پخت گفت: «آب تنگ کثیف شده. باید سریع‌تر آن را عوض کنی.» خواستم این کار را بکنم ولی فکر کردم اول کمی تلویزیون تماشا کنم، بعد می‌روم سراغ تنگ ماهی. بعد از یک‌ ساعت، چشمم به تنگ ماهی و آب کدر و کثیفش افتاد. خواستم آبش را عوض کنم ولی فکر کردم قبلش به حیاط بروم و کمی دوچرخه سواری کنم. یکی دو ساعت که گذشت، به خانه برگشتم. آب تنگ، خیلی خیلی کدر شده بود. خواستم آبش را عوض کنم ولی کمی هم احساس خستگی می‌کردم. فکر کردم بهتر است اول کمی دراز بکشم. ناگهان دوباره یاد ماهی افتادم. سریع از جا پریدم و از دور، تنگ را نگاه کردم، ولی ماهی را ندیدم. چشم‌هایم گرد شده بود.‌ نمی‌دانستم چکار کنم و کجا دنبالش بگردم. سریع خودم را به تنگ رساندم. آب، آنقدر کثیف شده بود که به سختی توانستم ماهی را ببینم. تکان نمی‌خورد. داد زدم و مادرم راکه داشت ظرف می‌شست، صدا کردم. سریع دستکش‌هایش را درآورد و تنگ را از من گرفت. مقداری از آبش را خالی کرد و بعد ماهی را در کاسه‌ای انداخت. آب تنگ را کامل خالی کرد و آن را پر از آب تمیز و زلال کرد. بعد سریع ماهی را در آن انداخت. اما باز هم تکان‌ نخورد. من و مادر هر دو هراسان ایستاده بودیم و تنگ را نگاه می‌کردیم. هر چه ماهی را صدا می‌زدم، تکان نمی‌خورد.

پرسیدم: یعنی مرده مامان؟ جواب داد: «نمیدانم. آب خیلی کثیف شده بود. باید زودتر عوضش می‌کردی. » اشک‌هایم‌ جاری شده بود. و داد می‌زدم: «بلند شو ماهی جان… بلند شو … بلند شو …» ناگهان ‌از صدای فریاد خودم از خواب پریدم. یادم آمد از خستگی دراز کشیده بودم. سریع از جا پریدم و سراغ تنگ رفتم. ماهی هنوز تکان‌ می‌خورد. سریع آبش را عوض کردم و حسابی سرحال شد. تند تند تکان‌ می‌خورد و از این طرف به آن طرف تنگ شنا می‌کرد. با خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که زنده و سالم ‌است.

نویسنده: فاطمه شایان پویا

 

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید