Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان یک هفته سخت

داستان یک هفته سخت

به نام خدا

پدر محمد معلم است. او امروز به دلیل یک بیماری به دکتر رفته و دکتر برای او به مدت یک هفته استراحت مطلق نوشته است. محمد وقتی از مدرسه برگشت این موضوع را فهمید و خیلی از بیماری پدرش ناراحت شد. همه اعضای خانواده دورهم جمع شدند تا برای مشکل پیش آمده راه حل پیدا کنند. مادر گفت: « برای اینکه هرچه سریع‌تر این بیماری خوب شود، باید برخی از غذاها را به پدر بدهیم و سعی کنیم کارهای پدر را برای این یک هفته بین خودمان تقسیم کنیم.» محمد گفت: « من به جای پدر برای خرید بیرون می­روم.» خواهرهای کوچک محمد هم گفتند: « ما هم به مادر در آشپزی کمک می­کنیم.» پدر هم گفت: « من با مدیر مدرسه صحبت کردم و قرار است یکی از معاون­های مدرسه، این یک هفته به جای من سر کلاس برود.» محمد این هفته امتحان داشت و از طرفی هم باید به پدر و مادرش کمک می­کرد و کمی نگران بود. مادر گفت: « اگر برنامه ­ریزی کنی هم می­توانی خریدها را انجام بدهی و هم امتحانت را بخوانی.» محمد یک برنامه برای خودش نوشت و به جای زمان­هایی که برای بازی گذاشته بود، خرید را قرار داد. محمد تجربه خریدهای زیاد و سنگین نداشت؛ به خاطر همین برایش سخت بود که مانند پدر خرید کند، آنچه را مادر گفته، درست انتخاب کند، به خوبی حساب و کتاب کند و در آخر بارها را به تنهایی تا خانه بیاورد. با همه این سختی‌ها، این هفته به محمد خیلی خوش گذشت؛ چون احساس می­کرد خیلی بزرگ و توانمند شده است. به برنامه‌هایش هم بهتر می‌رسید؛  امتحان­هایش را به خوبی پشت سر گذاشت و تمام خریدها را با دقت و طبق دستور خرید مادر انجام داد. هر چند برای او انجام برخی کارها به جای پدر سخت بود، اما لذت کمک به خانواده و خوب شدن حال پدرش بسیار شیرین­تر بود. بالاخره یک هفته گذشت، حال پدر خوب شد. در این یک هفته محمد کارهای جدیدی یاد گرفت و احساس خیلی خوبی را تجربه کرد و توانست با یک برنامه درست و خوب، از این یک هفته سخت به بهترین شکل عبور کند.

نویسنده:فاطمه هاشمی‌دمنه

 

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید