به نام خدا
ابراهیم صدای در را شنید. به مادر گفت: «من در را باز میکنم.» وقتی در را باز کرد، خواهر و شوهر خواهرش را پشت در دید. خوشحال شد و با خوشرویی سلام کرد و آنها را به داخل خانه برد. همینطور که احوالپرسی میکردند، سر و صدایی از کوچه به گوشش رسید. سریع به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. دید که دزدی در حال تلاش است تا موتور شوهر خواهرش را ببرد. سریع به کوچه رفت و به دنبال دزد که سوار موتور شده بود و داشت آن را میبرد، دوید. همان موقع یکی از همسایهها با لگد به موتور زد و آن را به زمین انداخت. دزد هم به زمین افتاد و دستش به شدت زخمی شد. ابراهیم بالای سر دزد که رسید، دید او خیلی ترسیده است. با خودش گفت: «حالا با او چکار کنم؟ بهترین رفتار چیست؟»
به او کمک کرد تا بلند شود. سپس او را به درمانگاه برد و دستش را پانسمان کردند. همان موقع صدای اذان مغرب را شنیدند. از دزد خواست تا با هم به مسجد بروند و او پذیرفت. بعد از نماز کمی با هم صحبت کردند و ابراهیم فهمید که آن مرد از شهرستان به تهران آمده است؛ نیازمند است و نتوانسته کاری پیدا کند. او به ابراهیم گفت: «من واقعا شرمنده شما هستم. هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر خوب بر خورد کنید در برابر اشتباه بزرگ من.»
ابراهیم او را پیش دوستانش برد و با هم فکری آنان توانست کار مناسبی برای آن مرد پیدا کند. بعضی از دوستان ابراهیم، موافق کار او نبودند. اما ابراهیم گفت: « برخورد درست ما است که میتواند کارساز باشد.»
مرد از پیدا کردن کار خیلی خوشحال شد. همراه ابراهیم شام خوردند و استراحت کردند تا از فردای آن روز به سر کار برود. ابراهیم مقداری پول نیز به او داد و از او خواست تا اگر کاری داشت بگوید.