Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان راه حل ابراهیم

داستان راه حل ابراهیم

به نام خدا

ابراهیم صدای در را شنید. به مادر گفت: «من در را باز می‌کنم.» وقتی در را باز کرد، خواهر و شوهر خواهرش را پشت در دید. خوشحال شد و با خوشرویی سلام کرد و آنها را به داخل خانه برد. همینطور که احوالپرسی می‌کردند، سر و صدایی از کوچه به گوشش رسید. سریع به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. دید که دزدی در حال تلاش است تا موتور شوهر خواهرش را ببرد. سریع به کوچه رفت و به دنبال دزد که سوار موتور شده بود و داشت آن را می‌برد، دوید. همان موقع یکی از همسایه‌ها با لگد به موتور زد و آن را به زمین انداخت. دزد هم به زمین افتاد و دستش به شدت زخمی شد. ابراهیم بالای سر دزد که رسید، دید او خیلی ترسیده است. با خودش گفت: «حالا با او چکار کنم؟ بهترین رفتار چیست؟»

به او کمک کرد تا بلند شود. سپس او را به درمانگاه برد و دستش را پانسمان کردند. همان موقع صدای اذان مغرب را شنیدند. از دزد خواست تا با هم به مسجد بروند و او پذیرفت. بعد از نماز کمی با هم صحبت کردند و ابراهیم فهمید که آن مرد از شهرستان به تهران آمده است؛ نیازمند است و نتوانسته کاری پیدا کند. او به ابراهیم گفت: «من واقعا شرمنده شما هستم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر خوب بر خورد کنید در برابر اشتباه بزرگ من.»

ابراهیم او را پیش دوستانش برد و با هم فکری آنان توانست کار مناسبی برای آن مرد پیدا کند. بعضی از دوستان ابراهیم، موافق کار او نبودند. اما ابراهیم گفت: « برخورد درست ما است که می‌تواند کارساز باشد.»

مرد از پیدا کردن کار خیلی خوشحال شد. همراه ابراهیم شام خوردند و استراحت کردند تا از فردای آن روز به سر کار برود. ابراهیم مقداری پول نیز به او داد و از او خواست تا اگر کاری داشت بگوید.

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید