به نام خدا
عفت کوچولو روی تاب حیاط خانهشان نشسته بود و بازی میکرد و برای خودش شعر میخواند: « تاب تاب حول و لا، خدا منو ببر بالا.»
همینطور که داشت با شادی و نشاط این شعر را میخواند، دید از بالا چیزی پایین افتاد. سرعت تاب را کم کرد. از تاب پیاده شد و به طرف آن رفت. وای خدا جون چی میدید؟ یک بچه گنجشک کوچولو لابهلای سبزیها افتاده بود. فورا او را بلند کرد. قسمتی از بال او زخمی شده بود. به طرف هال دوید و مادرش را صدا کرد: « مادرجان مادرجان! بیا که یک بچه گنجشک از بالای درخت خانه افتاده پایین. بیا کمکش کنیم و بالش را ببندیم.»
بعد از آن که به کمک مادرش بال گنجشک کوچولو را بستند و برایش آب و دانه ریختند، به حیاط برگشت. دید که مادر آن گنجشک بالای درخت جیک جیک میکند. سرش را بالا کرد و گفت: « فقط امروز را طاقت بیار. صبر کن مشکل حل میشود. فردا بچهات برمیگردد. ما میخواهیم کمکش کنیم.
صبح فردا شد. پدر، بچه گنجشک را با نردبان به بالای درخت رساند و عفت خوشحال از این که به بچه گنجشک کمک کرده، آمد که دوباره در تاب بنشیند.