به نام خدا
باران شدیدی میبارید. مورچه قصه ما که اسمش موری بود با سر و صدای بقیه مورچه ها از خواب بیدار شد. باران لانه مورچه ها را خراب کرد و همه باید دانه ها و خوراکیها را برمیداشتند، به بیرون میبردند و یک لانه جدید میساختند. موری خیلی ناراحت بود، چون این لانه را خیلی دوست داشت و فکر میکرد دیگر هیچ وقت لانه به این زیبایی و بزرگی نخواهد دید. او یک دانه را برداشت و به همراه بقیه مورچه ها از لانه بیرون رفت. همینطور که بیرون میرفت با دوستش لاری صحبت میکرد. لاری که بزرگتر بود، وقتی ناراحتی موری را دید گفت: « قبلا که من همسن تو بودم همین اتفاق افتاد؛ ما از لانه قبلی به این لانه اسبابکشی کردیم و این لانه را ساختیم. الآن هم میخواهیم همین کار را بکنیم.»
موری کمی خوشحال شد و گفت: « یعنی دوباره یک لانه بزرگ و قشنگ میسازیم؟» لاری گفت: « بله وقتی ما همه با هم همکاری کنیم، حتی میتوانیم لانهای زیباتر بسازیم. حالا بیا زودتر به جلوی گروه برویم تا ببینیم قرار است لانه جدید کجا باشد.» مورچه ها به یک مکان امن رسیدند و رئیس گروه گفت: « همینجا باید لانه را بسازیم.» همه با هم شروع کردند به ساخت لانه. آنها با هم تلاش میکردند و به همه خیلی خوش گذشت. بعد از کار و تلاش فراوان بالاخره لانه آماده شد و تمام و خوراکیها هم به لانه جدید منتقل شد. موری لانه جدید را خیلی بیشتر دوست داشت؛ چون هم خیلی بزرگتر و قشنگتر بود و هم خودش در ساختن آن شریک بود. موری فهمید هر مشکلی راه حلی دارد و در مشکلات هم میتوان با شادی و لذت زندگی کرد.