Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان خانه مورچه ها

داستان خانه مورچه ها

به نام خدا

باران شدیدی می­بارید. مورچه قصه ما که اسمش موری بود با سر و صدای بقیه مورچه­ ها از خواب بیدار شد. باران لانه مورچه ­ها را خراب کرد و همه باید دانه­ ها و خوراکی­ها را برمی­داشتند، به بیرون می­بردند و یک لانه جدید می­ساختند. موری خیلی ناراحت بود، چون این لانه را خیلی دوست داشت و فکر می­کرد دیگر هیچ وقت لانه­ به این زیبایی و بزرگی نخواهد دید. او یک دانه را برداشت و به همراه بقیه مورچه­ ها از لانه بیرون رفت. همین­طور که بیرون می­رفت با دوستش لاری صحبت می­کرد. لاری که بزرگ‌تر بود، وقتی ناراحتی موری را دید گفت: « قبلا که من هم‌سن تو بودم همین اتفاق افتاد؛ ما از لانه قبلی به این لانه اسباب­کشی کردیم و این لانه را ساختیم. الآن هم می­خواهیم همین کار را بکنیم.»

موری کمی خوشحال شد و گفت: « یعنی دوباره یک لانه بزرگ و قشنگ می­سازیم؟» لاری گفت: « بله وقتی ما همه با هم همکاری کنیم، حتی می­توانیم لانه­ای زیباتر بسازیم. حالا بیا زودتر به جلوی گروه برویم تا ببینیم قرار است لانه جدید کجا باشد.» مورچه­ ها به یک مکان امن رسیدند و رئیس گروه گفت: « همینجا باید لانه را بسازیم.» همه با هم شروع کردند به ساخت لانه. آنها با هم تلاش می­کردند و به همه خیلی خوش گذشت. بعد از کار و تلاش فراوان بالاخره لانه آماده شد و تمام  و خوراکی­ها هم به لانه جدید منتقل شد. موری لانه جدید را خیلی بیشتر دوست داشت؛ چون هم خیلی بزرگ­تر و قشنگ­تر بود و هم خودش در ساختن آن شریک بود. موری فهمید هر مشکلی راه حلی دارد و در مشکلات هم می­توان با شادی و لذت زندگی کرد.

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید