داستان سوره مبارکه طارق

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

محمد دارد دندان های دائمی در می آورد به خاطر همین با افتادن دندان های شیری اش کمی مشکل دارد. تا بیفتند کلی اذیت دارد. دیروز موقع صبحانه از یکی از دندان های عقبی فک بالایش خون آمد. وقتی جلوی آینه رفت دید از زیر دندانش یک دندان دیگر دارد در می آید. خیلی ترسیده بود. محمد دندانپزشکی را دوست ندارد. می ترسد. از خون و بادکنک توی دهان و سر شدن بدش می آید. خلاصه خیلی ناراحت بود هم نمی خواست دکتر برود و هم می ترسید دندان شیری اش نیفتد و دندانش کج دربیاید.

مادرش می گفت دکتر که ترس ندارد. تو که رفته ای دیده ای اصلا درد ندارد. محمد می گفت نمی روم. اصلا می خواهم دندانم کج دربیاید. مادر می گفت خب می رویم دندانت را می کشی و راحت می شوی. محمد می گفت نمی روم. می خواهم همینطوری بماند. مادر گفت باشد اصلا شاید کج نشد و این دندان شیری خودش افتاد. محمد گفت نه نمی افتد من می دانم. مادر گفت چرا بالاخره می افتد. نمی شود که نیفتد. محمد ناراحت بود و نمی خواست چیزی را بپذیرد. مامان می گفت تو که همه چیز را نمی دانی. هیچ کس همه چیز را نمی داند. به خاطر همین هم هست که سوال می پرسیم. دکتر می رویم. مدرسه می رویم. ولی محمد همچنان اصرار داشت که او می داند چه می شود.

چند ساعت گذشت تا اینکه بالاخره خیالش راحت شد که دندان شیری کمی لق است. امیدوار شد که خودش بیفتد و دیگر ناراحت نبود. شب در ماشین مامان از بابا پرسید که این که ما همه چیز را نمی دانیم در چه سوره ای است؟ بابا گفت در سوره طارق ما یاد می گیریم که راهنما داریم و باید از کسانی راهنمایی بگیرم. مامان گفت : مثل ستاره ها. بابا گفت بله مثل ستاره ها. مثل ستاره قطبی که جهت شمال را به ما یاد می دهد. محمد درباره ستاره قطبی قبلا شنیده بود. از بابا پرسید: طارق؟ مامان جواب داد: بله. طارق یعنی کسی که به در می کوبد تا در به رویش باز شود. بابا ادامه داد: یا پایش را به زمین می کوبد تا رد پایش روی زمین بماند. بعد هم مامان و بابا با کمک هم سوره طارق را خواندند.

چند روز بعد محمد و مامان با هم رفتند دندانپزشکی دکتر دندان محمد را که دید گفت نیاز نیست کاری کند خودش می افتد.

نویسنده : خانم کندی