Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

تدریس سوره ناس خانم سخی

تدریس سوره ناس خانم سخی

خانم سخی  داستانی را با موضوع سوره ناس ، ارسال کرده اند.

بسم الله النور

سوره مبارکه ناس:

من حلزون نیستم!

مدتی بود که زهرا و دوستانش در کلاس هنر و خلاقیت مسجد محله شرکت میکردن. خانم محمدی معلم بسیار مهربانی بود. زهرا و دوستانش علاوه بر کارهای هنری مختلف، خیلی چیزهای دیگه از خانم محمدی یاد گرفته بودند.

روز معلم نزدیک بود و زهرا و 5 نفر دیگر از دوستانش تصمیم داشتن تا هدیه مناسبی برای خانم محمدی تهیه کنند. مریم گفت: باید هدیه ای انتخاب کنیم که خانم محمدی حسابی خوشحال بشه. مینا گفت : درسته، یه هدیه خاص و منحصر بفرد. سارا همینطور که داشت کیفش رو مرتب میکرد گفت: باید با هدیه ای که به خانم محمدی می دهیم نشان بدیم که چیزهایی که به ما آموختن رو به خوبی یاد گرفتیم.

زهرا که تا الان ساکت بود و به دقت به صحبت دوستانش گوش میداد گفت: بچه ها موافقید یک هدیه مشارکتی درست کنیم؟

مهتاب با تعجب پرسید: مشارکتی؟ هدیه مشارکتی دیگه چیه؟

زهرا گفت: یادتون هست که یه موضوعی که خانم محمدی خیلی بهش تاکید میکردن، کار گروهی و کمک به همدیگه بود. حالا ما هم میتونیم با تهیه یک هدیه گروهی، بهشون نشون بدیم که کار گروهی انجام دادیم.

مریم هیجان زده گفت: درسته چه فکر بکری! من یک پیشنهاد دارم، یک کاردستی درست کنیم که از 6 قسمت درست شده باشه و هر کسی یک قسمت رو درست کنه و آخر کار به هم وصلشون کنیم تا یک هدیه قشنگ بشه. اینطوری خانم محمدی خیلی خوشحال میشه چون هم با هنر خودمون درستش کردیم و هم یک کار گروهی بوده.

همه موافقت کردن و قرار شد یک طرح کاغذ و تا درست کنن که از 6 قسمت تشکیل میشه و در آخر به هم وصل میشن و یک تصویر بسیار زیبا درست میکنه.

قرار شد تا چهارشنبه شب هر کسی قسمت خودش را درست کرده باشه تا پنج شنبه 9 صبح بتونن اونها رو به هم وصل کنن و ساعت 10 صبح، سر کلاس به خانم محمدی هدیه بدن.

روزها میگذشتن و هر وقت زهرا میخواست کاردستی رو درست کنه، با خودش میگفت بی خیال هنوز وقت هست و مشغول کار دیگری میشد. این باعث شد که کم کم این کار رو فراموش کرد بخاطر اینکه همش به خودش میگفت بی خیال هنوز وقت هست….

زهرا خواب و بیدار بود که گوینده رادیو گفت: سلام صبح پنج شنبه تون بخیر.

ناگهان ازجا پرید و گفت : واااای امروز پنجشنبه است؟!!!

علی که توی هال بود صداش رو شنید و گفت: سلام صبح بخیر. خوبی؟

زهرا ناله کنان گفت : نه، یادم رفته، دیرم شده، حالا چکار کنم؟ ساعت چنده؟

علی اومد و توی اتاق و گفت : خواهری ساعت 8 صبحه، یه نفس عمیق بکش و بگو چی شده. شاید بتونم کمکت کنم.

زهرا همه ماجرا رو برای علی تعریف کرد. علی سری تکان داد و گفت: من کمکت میدم نگران نباش.

علی به سرعت دست بکار شد و وسایل مورد نیاز رو آماده کرد و با همکاری زهرا موفق شدن که کاردستی رو به موقع تموم کنن. مراسم روز معلم به خوبی برگزار شد و زهرا شاد و خوشحال به خونه برگشت.

رو به علی کرد و گفت: داداشی خیلی ممنونم که کمکم کردی. نمیدونم چرا اینطوری شد!

علی لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم، ولی من میدونم چرا اینجوری شد. چون تو تصمیم گرفته بودی که این چند روز حلزون باشی نه زهرا!

زهرا با تعجب گفت: چی؟ حلزون؟ داری شوخی میکنی.

علی گفت: نه جدی میگم. گاهی اوقات آدم گول یه جمله رو میخوره که هنوز وقت هست و مدام کاری که باید انجام بده رو به عقب میندازه…

زهرا وسط حرفش پرید و گفت: آره آره، منهم دقیقا همین جمله رو میگفتم.

علی گفت: مطمئن بودم! حالا یه جمله جادویی بهت یاد میدم که هر وقت گفتی هنوز وقت هست در جوابش بگی و سریع کارت رو انجام بدی. هر وقت باید کاری رو انجام بدی و به خودت گفتی بیخیال هنوز وقت هست، سریع به خودت بگو : من حلزون نیستم و کارهام رو به سرعت انجام میدم. بعدش هم فرز و چابک برو سراغ کارت و انجامش بده.

زهرا رفت جلوی آئینه وایستاد و گفت: آهای زهرا خانوم حواست باشه که من زهرای فرز و چابکم نه یک حلزون کند.

 

 

یا جامع کل فوت

سوره مبارکه ناس :

ولش کن رو ولش کن

علی داشت در ذهنش به حل یک مسئله ریاضی فکر میکرد که مادر با بشقابی پر از میوه وارد اتاق شد و گفت : علی آقای عزیز ما چطوره؟ علی که تازه متوجه حضور مادر شده بود، گفت: ممنون مامان جونم، دارم در مورد یک مسئله ریاضی فکر میکنم. مادر لبخندی زد و گفت: علی آقای مامان باهوشه و دقیق، مطمئنم مثل همیشه راه حل رو پیدا میکنی. پسرم میخواستم موضوعی رو با شما درمیون بذارم هروقت کارت تموم شد بیا توی آشپزخونه.

علی بعد از اینکه تکالیف ریاضی رو تموم کرد به آشپزخونه رفت. مادر گفت: پسرم همونطور که میدونی، بچه خاله زهره قراره آخر هفته به دنیا بیاد. علی لبخندی زد و گفت : وای من عاشق دست و پای کوچیک بچه هام… مادر ادامه داد: علی جان من باید برای کمک به بیمارستان برم و نمیتونم خواهرت رو با خودم ببرم، پدرتون هم که ماموریت هست و پنجشنبه بعداز ظهر برمیگرده.

علی بلند شد و به حالت خبردار ایستاد و گفت: علی آقای گل در خدمت شماست قربان! هر دو خندیدن و مادر گفت: مطمئنم پسر گل من از پس کارها برمیاد.

روزها گذشت و چهارشنبه شب رسید. فردا صبح زود قرار بود مادر به بیمارستان بره و علی و خواهرش زهرا، تا غروب که پدر بیاد توی خونه تنها باشن. مادر به علی پیشنهاد داد، کارهایی رو که لازمه علی فردا انجام بده روی کاغذی یادداشت کنن. همینطور که مشغول نوشتن بودن مادر رو به علی گفت: پسر گلم، علاوه بر تکالیف خودت، به تکالیف خواهرت هم رسیدگی کن و در ضمن غذا هم توی یخچال هست، گرم کنید و بخورید. کمی خوراکی و میوه هم براتون گذاشتم.

علی گفت: خیالت راحت مادری، مطمئن باش شب که برگردی، همه چیز مرتبه.

پنجشنبه صبح، علی با گرمای بوسه مادر روی گونش بیدار شد. مادر رو بدرقه کرد و نگاهی به رختخواب زهرا انداخت، زهرا هنوز خواب بود. علی نگاهی به نوشته های مادر انداخت و با خودش گفت: بهتره تا زهرا بیدار میشه، بخشی از تکالیفم رو بنویسم. داشت میرفت سمت کتابهاش که صدایی شنید : بیخیال علی هنوز کلی وقت داری، تا زهرا بیدار نشده بهترین کار اینه که انیمیشن مورد علاقت رو نگاه کنی. علی با خودش گفت: راست میگی، فعلا بی خیالِ تکلیفها، پیش به سوی تلویزیون!

بعد از یک ساعت زهرا بیدار شد و علی هنوز تلویزیون تماشا میکرد! هر دو گرسنه بودن، علی خواست بره صبحانه رو آماده کنه که یک انیمیشن جذاب دیگه شروع شد و باز اون صدا گفت: بیخیال صبحانه، حیف نیست این انیمیشن رو از دست بدی؟ علی هم موافق بود! به زهرا گفت، زهرا جون بیا از این بیسکوییت ها بخوریم و باهم تلویزیون ببینیم. و همینطور تماشای برنامه های مختلف ادامه پیدا کرد تا پخش برنامه ها به دلیل پخش اذان ظهر قطع شد. علی با تعجب گفت: چقدر زود ظهر شد!

زهرا مشغول نقاشی بود. علی فکرکرد این بهترین فرصته که تکالیفم رو انجام بدم. در همین فکر بود که از شکمش صداهای عجیب و غریبی شنید، علی خندید و گفت: بله بله شکم عزیز، شما گرسنه ای! پس اول پیش به سوی غذای خوشمزه مامان جونی. درب یخچال رو که باز کرد، باز اون صدا از راه رسید و گفت: چه عجله ای داری برای غذا خوردن؟ ببین بستنی چه چشمکی میزنه!! علی گفت: راست میگی، من و زهرا عاشق بستنی هستیم. خلاصه اینکه علی و زهرا نیم کیلو بستنی رو خوردن و سیرِ سیر شدن. و انجام تکالیف فراموش شد….

زهرا گفت : راستی داداشی، به من دیکته میگی؟ علی گفت: بله زهرا جونم، برو کتاب و دفترت رو بیار. همین که زهرا درب کمدش رو باز کرد، چشمشون به جعبه جورچین افتاد و علی گفت: زهرا جون فعلا وقت داریم برای انجام تکالیف، بیا با هم جورچین رو درست کنیم. زهرا هم سری تکان داد و مشغول چیدن تکه های جورچین شدن… عقربه های ساعت به سرعت دنبال هم می دویدن و علی تمام حواسش به جورچین بود! وقتی جورچین کامل شد، علی کش و قوسی به بدنش داد و گفت: هورا تموم شد!

با تعجب دید زهرا کنارش بیحال دراز کشیده، تا خواست حالش رو بپرسه، صدای زنگ خونه اومد. اونموقع بود که علی تازه متوجه شد هوا تاریک شده و پدر از ماموریت برگشته…

زهرا گرسنش بود و ضعف کرده بود، پدر غذا رو گرم کرد و با هم غذا خوردن. علی به اتاقش رفت. گیج بود، کارهاش رو از صبح مرور کرد، عجیب بود که چرا اینطور شده، یک دفعه یاد اون صدا افتاد، اون صدا بود که همش به علی میگفت وقت داری، عجله نکن. یاد قولش به مادر افتاد و خیلی ناراحت بود. ماجرا رو برای پدر تعریف کرد و راهنمایی خواست.

پدر به علی گفت: این صدا گاهی سراغ منهم میاد. علی با تعجب پرسید: واقعا؟ یعنی شما هم کارهاتون عقب میفته ؟ پدر خندید و گفت: نه دیگه علی آقای گل، من هر وقت که اون صدا میاد و میگه ولش کن، منهم با لبخند در جوابش میگم: ولش کن رو ولش کن.

علی گفت یعنی چی؟ پدر در جواب گفت: خیلی ساده است. یعنی گوش به حرفش نمیدم و کارم رو سرموقع انجام میدم.

علی گفت: منهم قول میدم از این به بعد همین کار رو بکنم. ولی الان چکار کنم باباجونم؟ فردا قراره بریم خونه عزیز جون و من هیچ کدوم از کارهایی که به مادری قول داده بودم رو انجام ندادم.

پدر لبخندی زد و گفت: خیلی خوشحالم که چنین تصمیمی گرفتی پسرم، این دفعه من بهت کمک میکنم تا جبران کنی. رسیدگی به تکالیف آبجی زهرا با من، شما هم برو سراغ تکالیفت. علی دست پدر رو بوسید و گفت: شما بهترین بابای دنیایی.

علی کتابها رو باز کرد و قلم رو بدست گرفت که اون صدا اومد و گفت : علی الان فوتبال تیم مورد علاقت شروع میشه، تکالیف رو ول کن، فردا وقت میشه.

علی یاد حرف پدر افتاد و با صدای بلند گفت: ولش کن رو ولش کن!