Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

حق فراموش شده

صفحه اول > پایه پنجم > سوره مبارکه مطففین>فعالیت

حق فراموش شده

به درخواست مادرم، یک هفته وقت داشتیم فهرست حقوقی را که باید در زندگی رعایت کنیم بنویسیم. برادرم سعید سعی می‌کند از روی دفترم فهرستش را کامل کند. به او می‌گویم: درست است که من و تو با هم دو قلو هستیم، اما من چون تکلیف شده‌ام فهرستم با تو فرق دارد. اخم می‌کند و می‌گوید: چه بامزه… ستاره خانم باز خودش را برد آن بالا بالاها! یعنی چه که فهرست تو با من فرق دارد؟
می‌گویم: چرا ناراحت شدی؟ مگر چیز بدی گفتم؟
سعید با عصبانیت از اتاق می‌رود بیرون. صدایش را می شنوم که دارد به مامان چغولیم را می‌کند. دفتر و خودکارم را برمی‌دارم و می‌روم توی آشپزخانه پیش آنها.
مامان مثل همیشه لبخند روی لبانش است. می‌گویند: ستاره چه گفتی که سعید ناراحت شده؟
می‌گویم: خودش را برای شما لوس می‌کند، چیزی نگفتم، فقط گفتم فهرست من با فهرست تو یک کم فرق دارد.
سعید می‌دود توی اتاق و در حال برگشتن به آشپزخانه از همان‌جا شروع می‌کند به خواندن فهرستش: 1ـ حق پدر و مادر2ـ حق معلم 3ـ حق همسایه 4ـ حق فامیل 5ـ حق دوست و هم‌کلاسی 6ـ حق حیوانات و گیاهان. و با خوشحالی می‌پرسد: درست نوشتم مامان؟
مامان می‌گویند: بله … خیلی هم خوب بود!
نوبت من شده است. دفترم را باز کنم و رو به سعید می‌گویم: الآن مامان قضاوت می‌کنند که فهرست من و تو چه فرقی با هم دارد. مامان می‌خندند و می‌گویند: اصلاً نباید با هم دعوا کنید، گفته بودم فهرست را بنویسید تا به کامل‌ترینش جایزه بدهم. حالا ستاره جان فهرستت را بخوان ببینم چه نوشته‌ای!
از روی دفترم می‌خوانم:1ـ حق خدا 2ـ حق پیامبر و امامان! کمی مکث می‌کنم و در ادامه می‌گویم: بقیه اش هم مثل مال سعید است. سعید می‌خندد و می‌گوید: آهان پس از روی دست من نگاه کردی؟ از حرفش لجم می‌گیرد. می‌گویم: تو اصلاً مهمترین حق‌ها را یادت رفته است بنویسی! آن وقت می‌گویی من از روی دست تو نگاه کردم؟
سعید شانه‌اش را بالا می‌اندازد و رو به مامان می‌گوید: حواسم را پرت کرد، از بس گفت من تکلیف شده‌ام، تکلیف شده‌ام، خب من هم یادم رفت حق خدا و پیامبر را بنویسم.
مادر دستی روی سر سعید می‌کشند و می‌گویند: اشکالی ندارد، قبول می‌کنم که فراموش کرده بودی، حالا اگر هر کدامتان درباره یکی از مواردی که نوشته، بتواند خوب توضیح بدهد، شاید نظرم درباره اینکه به کی جایزه بدهم عوض شود. سعید به فکر فرو می‌رود و از مامان می‌خواهد یک دقیقه به او فرصت بدهند. مامان می‌گویند: تو چی ستاره، تو هم وقت می‌خواهی؟
با آمادگی کامل می‌گویم: نه … من می‌خواهم درباره حق خدا توضیح بدهم. مادرم لبخند می‌زنند. می‌گویم: حق خدا یعنی اینکه حرفش را گوش کنیم، چون خدا ما را دوست دارد و بهتر از خودمان می‌داند چه چیزی برای ما خوب است و چه چیزی برای‌مان بد است. مثلاً من دو سال است که تکلیف شده‌ام و باید نماز بخوانم و روزه بگیریم و کارهایی را که خدا در قرآن گفته حرام است، انجام ندهم.
مادرم می‌پرسند: مثل چه کارهایی؟
می‌گویم: مثل بدگویی از دوستانم، خندیدن به آدم‌ها، اذیت کردن ، دروغ گفتن، بداخلاقی کردن، بی‌احترامی به بزرگ‌ترها. فکر می‌کنم اگر این کارها را انجام بدهم به ضرر خودم هم هست، چون دیگر هیچکس دوستم ندارد.
سعید می‌گوید: من همه اینهایی را گفتی فوت آبم! تازه دوستانم توی مدرسه به من می‌گویند، بچه مثبت!
مادرم می‌گویند: ستاره جان درباره نماز هم کمی توضیح می‌دهی، مثلاً اگر نماز نخوانی چه می‌شود؟
می‌گویم: خودتان درباره نماز خواندن به من گفتید که اگر خدا را دوست داشته باشیم هر روز باید با او حرف بزنیم. من هم خدا را دوست دارم و هر روز هم با او حرف می‌زنم.
سعید می‌خندد و می‌گوید: آهان الآن فهمیدم چرا می‌گویی فهرست من با تو فرق دارد. چون دختری و زودتر از من که پسرم نماز واجبت شده است!
می‌گویم: بله ، نگذاشتی که بگویم، مثل بچه‌ کوچولوها آمدی چغولیم را به مامان کردی!
مامان رو به سعید می‌کنند و می‌گویند: سعید جان نوبت تو است، فکرهایت را کردی؟
سعید می‌گوید: به نظر من حق حیوانات این است که اگر گرسنه بودند به آنها غذا بدهیم. مثل گربه سیاهی که همیشه روی دیوار حیاط میومیو می‌کند، یعنی می‌گوید به من چیزی بدهید بخورم.
مادرم می‌پرسند: خوب گیاه چه؟ گفتی آنها هم حقی دارند؟
سعید در جواب مامان می‌گوید: نباید بگذاریم خشک شوند. من‌که هر روز با بابا می‌روم باغچه دم در را آب می‌دهم. گاهی هم به هم آب می‌پاشیم و هم‌دیگر را خیس می‌کنیم.
فوراً می‌گویم: گلدان‌های توی خانه چه؟ اگر من دیروز گلدان پشت پنجره را آب نمی‌دادم اصلاً فکرش را هم نمی‌کردی که باید به آن بیچاره هم آب بدهی.
سعید سرش را می‌خاراند و ریز می‌خندد و می‌گوید: من فقط مسئول باغچه بیرون خانه هستم. بی‌خود از بچه مثبت مدرسه ایراد نگیر.
مامان می‌گویند: گوش کنید. هر دو تا خیلی خوب توضیح دادید، تا اینجا هر دو برنده هستید، اما توی فهرست شما جای یک حق مهم خالی بود! اگر گفتید چه حقی را فراموش کرده بودید بنویسید؟
من و سعید با تعجب به هم نگاه می‌کنیم. به مغزم فشار می‌آورم، اما چیزی یادم نمی‌آید، می‌گویم: مامان راستش را بخواهید نمی‌دانم.
سعید کمی فکر می‌کند و انگار چیزی را کشف کرده باشد، ابروهایش را بالا می‌اندازد و چشمانش را گرد می‌کند و به من می‌گوید: اِاِاِ… ستاره چرا یادمان رفت؟ مگر ما هر شب دندان‌هایمان را مسواک نمی‌زنیم؟ مگر هفته‌ای دوبار حمام نمی‌رویم؟ مگر مواظب نیستیم هله و هوله نخوریم؟
من هم چشمانم را گرد می‌کنم و ذوق زده می‌گویم: آره سعید … حق بدن خودمان را فراموش کردیم بنویسیم.
زود دفترم را باز می‌کنم و به فهرستی که نوشته بودم، حق بدن را اضافه می‌کنم. توی همین فاصله مامان می‌روند به طرف کمد و با دو تا کتاب شعر و داستان برمی‌گردند پیش ما.
وقتی کتاب شعر را از دستشان می‌گیرم همدیگر را می‌بوسیم. توی دلم می‌گویم خدا چه مامان مهربانی به ما داده است. او از اول هم دلش می‌خواست به من و برادرم با هم جایزه بدهند. سرم را به سینه‌اش می‌چسبانم و از خدا می‌خواهم ما هم حقش را خوب ادا کنیم و بچه‌های حرف شنویی برایش باشیم

نویسنده:سهیلا سرداری