Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان هزار ستاره

داستان هزار ستاره

به نام خدا

خوب یادم هست زمانی را که برای اولین بار روزه گرفتم و اشتیاقی که در هر افطار و سحر داشتم. صبح ها با مادرم به جلسه قرآن میرفتیم و هر روز یک جزء از قرآن را می خواندیم. هرچند خجالت میکشیدم که قرآن را مثل همه بلند بخوانم و فقط زمزمه میکردم.

خانه ما تا مسجد فاصله زیادی داشت، ما برای جلسات قرآن به خانه فاطمه خانم که یکی از همسایه‌هامان بود میرفتیم. یک شب بعد از افطار مادرم گفتند: زهرا جان بهتر است بعد از اینکه نمازت را خواندی کمی استراحت کنی تا امشب که برای مراسم احیا شب قدر به خانه فاطمه خانم می‌رویم خوابت نگیرد.

مادرم در حال پهن کردن سجاده اش بودند، رفتم کنارشان نشستم و با کنجکاوی پرسیدم: درباره مراسم احیا شب قدر میشود برایم بیشتر بگویید؟

مادرم دستی به سرم کشیدند و گفتند: دختر خوبم! احیا یعنی اینکه شب های قدر را بیدار می‌مانیم و تا سحر عبادت می‌کنیم.

توضیحات مادرم برایم خیلی جالب بود، پرسیدم: خوب حالا چرا شب های قدر؟ مگر در شب های دیگر نمی شود خدا را عبادت کرد؟

مادرم خندیدند و گفتند: البته که می‌شود عزیز دلم! خدا را در هر لحظه و در هرجایی میتوان عبادت کرد، اما در بعضی از روزها و شبها عبادت کردن، خیلی خیلی بهتر است، درست مثل شب قدر.

خوب نفهمیدم موضوع از چه قرار است. مادرم که متوجه شده بودند منتظر توضیحات بیشتری هستم، گفتند: ببین دختر قشنگم! یادت هست وقتی کوچک بودی برای هر کار خوب یک ستاره میگرفتی؟ در شبهای قدر خداوند برای هر کار خوب هزار ستاره به آدم می دهد.

هنوز ذهنم پر از سئوال بود. دوباره پرسیدم: یعنی همین چند شب است؟ این که خیلی کم است.

مادرم با لبخند مهربانشان گفتند: نه عزیزم! زمان های دیگری هم هستند که انجام کارهای خوب در آنها بهتر است، مثل بین الطلوعین که از اذان صبح تا طلوع آفتاب است، یا روزهای جمعه و عیدهای غدیر و قربان و عید فطر و تولد امامان معصوم که همگی روزهای مبارکی هستند.

چشمانم برقی زد و گفتم: چه خوب! حالا امشب چه کارهایی باید انجام بدهیم؟

مادرم گفتند: نماز خواندن، دعا کردن، قرآن خواندن و هرکار خوب دیگر.

آن شب وقتی به خانه فاطمه خانم رفتیم کنار مادر نشستم و می خواستم سوره قدر را بخوانم که دیدم کمی آنطرف تر خانمی درحال نماز خواندن بود. دختر کوچکش مهر او را برداشته بود و سعی می کرد  بر پشتش سوار شود. مادرم گفتند: برو با آن دختر کوچولو  بازی کن تا مادرش نمازش را تمام کند. من گفتم: خیلی دلم می خواهد ولی الان میخواهم قرآن بخوانم، مگر شما نگفتید که امشب قرآن خواندن و دعا کردن خیلی خوب است؟ مادرم با لبخند گفتند: البته که گفتم،دختر زرنگم! ولی یادم هست که گفتم هر کار خوبی می توان در این شب عزیز انجام داد.

با شنیدن این حرف، زود از کیفم کمی خوراکی برداشتم و برای دختر کوچولو  بردم و تسبیح قرمز رنگم را نشانش دادم. دختر تا تسبیح را دید خندید و آن را از من گرفت و  مهر را گذاشت توی جانماز مادرش. وقتی نماز آن خانم تمام شد، از من خیلی تشکر کرد و دختر کوچولو را روی پایش گذاشت تا بخوابد؛ من هم با خوشحالی برگشتم پیش مادرم  و با هم شروع به خواندن قرآن کردیم.

آن شب، برعکس هرسال که زود خوابم می گرفت، سرحال و خوشحال بودم و احساس میکردم  خدای مهربان ما را در این شب مهم بیدار نگه داشته است، تا قرآن بخوانیم و  عبادت کنیم و هر کار خوب‌مان را هزار برابر پاداش بدهد.