Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

خوبی های امیر همایون

خوبی های امیر همایون

این داستان در ارتباط با ویژگی‌های خوب یک پسرچه و همسو با هدف تربیتی سوره مبارکه کوثر در پایه دوم است.

 

به نام خدا

امیر همایون در حال نوشتن مشق‌هایش بود، که صدای میومیوی گربه را از توی حیاط شنید. با خودش گفت: «چرا این گربه میومیو می‌کند و نمی‌گذارد مشقم را بنویسم؟ نکند گرسنه است!» از مادرش پرسید: «می‌توانم بروم توی حیاط ببینم چرا گربه این همه میومیو می‌کند؟» مادر به او اجازده داد. امیر همایون خوشحال شد و با سرعت خودش را به حیاط رساند. گربه گرسنه تا او را دید به طرفش آمد و صدای میومیویش را بلندتر کرد. امیر همایون دلش به حال گربه سوخت. روی دو زانو کنارش نشست و با ناراحتی گفت: «حتما گرسنه هستی! غصه نخور؛ همینجا باش تا بروم برایت شیر بیاورم.»

امیرهمایون از مادرش اجازه گرفت و توی کاسه یکبار مصرف کوچکی، مقداری شیر ریخت و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. قبل از اینکه به حیاط برسد، ظرف شیر از دستش افتاد و نیمی از شیر روی زمین ریخت. امیر همایون با خودش گفت: «این که شکم گربه را سیر نمی‌کند.» اما چون به مادرش قول داده بود خیلی زود برگردد، دید چاره‌ای ندارد جز اینکه ظرف شیر را جلوی گربه بگذارد و فورا برگردد سر درس و مشقش.

وقت شام شده بود. مادر، امیرهمایون را برای خوردن شام صدا زد. همه خانواده دور میز شام نشستند و قبل از شروع، پدر دعای مخصوص سفره را خواند. شام، خوراک بال مرغ بود و امیر همایون خیلی این غذا را دوست داشت. همه در حال خوردن بودند که صدای میومیوی گربه دوباره بلند شد. امیرهمایون یک دفعه اخم کرد و ناراحت شد. او به فکر گرسنگی گربه افتاده بود و دیگر دلش نمی‌خواست شام بخورد. کمی با غذایش بازی کرد. پدر وقتی دید امیرهمایون با اشتیاق همیشگی غذای مورد علاقه‌اش را نمی‌خورد تعجب کرد. مادر پرسید: «امیر جان، مزه‌اش را دوست نداری عزیزم؟ چرا با غذایت بازی می‌کنی؟» امیر همایون گفت: مامان من می‌توانم یک تکه از بال مرغم را ببرم برای گربه؟ آخر او هنوز گرسنه است.» مادر لبخند زد و گفت: «آفرین پسر مهربان و دلسوزم. اما فکر نمی‌کنم گرسنه باشد؛ چون تو برایش شیر بردی.  حتما دارد دنبال بچه‌اش می‌گردد که دائم میومیو می‌کند.» امیر همایون گفت: «مامان اگر راستش را بگویم ناراحت نمی‌شوید؟» مادر گفت: «راستگویی بهترین کار است و تو همیشه  حرف راست زده‌ای عزیزم. بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که  نگرانت کرده؟» امیر همایون به مادرش گفت: «وقتی با عجله می‌رفتم پایین، ظرف شیر از دستم افتاد و یک کمی از شیر ته ظرف ماند. حتما  گربه با آن یک ذره شیر سیر نشده است.»

مادر از توی ظرف خوراک وسط میز، یک تکه بال برداشت. امیرهمایون گفت: «مامان می‌شود، یک بال هم من از غذای خودم بردارم و به گربه بدهم؟ آخر فکر می‌کنم شاید با این سیر نشود.» مادر با لبخند گفت: «بله، خدا را شکر که غذا به اندازه کافی هست و گربه هم می‌تواند امشب مهمان خوب ما باشد.» پدر با خوشحالی گفت: «آفرین به پسر خوبم که به فکر حیوان‌های گرسنه هم هست.» امیرهمایون گفت: «بابا من خیلی حیوان‌ها را دوست دارم. دیروز هم چند تا مورچه را که توی آب افتاده بودند و داشتند خفه می‌شدند نجات دادم.» پدر به خاطر مهربانی پسرش او را بوسید. امیر همایون تکه‌های بال مرغ را برای گربه برد و حیوان که دیگر سیر شده بود، آرام شد و میومیو نکرد. آن شب همه خانواده برای امیرهمایون به خاطر مهربانی و راستگویی و فداکاریش دست زدند و با آفرین گفتن‌های خودشان او را تشویق کردند.

نویسنده: سهیلا سرداری

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید