Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان سفره افطاری

داستان سفره افطاری

به نام خدا

چند روز به ماه مبارک رمضان بیشتر باقی نمانده بود. وحید آقا، پدر سعید و ستاره سبحانی، از مسجدی‌های فعال محل بود که خانواده های کم درآمد منطقه را شناسایی کرده و قرار بود به اتفاق چند نفر از دوستان مسجدی‌اش با پول‌های اهدایی مردم، برای آن خانواده‌ها بسته‌های مواد غذایی تهیه کند. آن روز سر میز صبحانه، خانواده وحید آقا درباره کمک اهالی مسجد به مردم مستحق، در حال گفتگو بودند.

پدر گفت: «ان‌شاءالله امروز بعد از ظهر قرار است با حاج‌ آقا و یکی از دوستان برویم و برنج‌هایی را که سفارش داده‌ایم، بخریم.» سعید، پسر بزرگ وحید آقا که کلاس چهارمی بود، لقمه‌اش را فورا قورت داد و با خوشحالی گفت: «من را هم با خودتان می‌برید بابا؟ من زورم خیلی زیاد است و به راحتی دو کیسه ده کیلویی برنج را می‌توانم بلند کنم.» ستاره، خواهر دوقلوی سعید از حرف او خنده‌اش گرفت و مهدی، برادر دو ساله آنها با خندیدن ستاره شروع کرد به سر و صدا کردن و آویزان شدن به روپوش او.

پدر گفت: «نه سعید جان، فروشگاه تعاونی نزدیک محل کارم است. با دوستانم هم همانجا قرار گذاشته‌ام. کیسه‌ها را بار وانت می‌کنیم و یک راست می‌بریم مسجد.» سعید پرسید: «بابا غیر از برنج چه چیزهای دیگری می‌خواهید بخرید؟» ستاره گفت: «مگر یادت رفته دو سه روز پیش، مامان و بابا کلی رب و ماکارونی و روغن خریدند و بردند مسجد؟» پدر گفت: «حالا فقط مانده آن خوراکی‌ها را تقسیم بندی کنیم و توی کیسه بگذاریم و برسانیم به دست مردم.» سعید گفت: «بابا من هم می‌توانم در آماده کردن کیسه‌ها کمک کنم؟»

پدر خندید و گفت: «بعله…! ماشاءالله به سعید آقای زرنگ ما که همیشه برای کمک کردن به پدرش آماده است. ان‌شاءالله  فردا جمعه، بعد از خواندن نماز جماعت صبح، قرار است کار بسته بندی را شروع کنیم.» مادر لقمه نان و پنیر سعید و ستاره را گذاشت روی میز و از آن دو خواست کیسه‌ها را بگذارند توی کیف‌هایشان. بچه‌ها از مادر تشکر کردند. پدر به طرف در رفت. سعید به دنبالش دوید و گفت: «فردا صبح من را حتما از خواب بیدار کنید بابا! یادتان نرود.» پدر گفت: «اگر می‌خواهی بیایی، امشب باید زودتر بخوابی تا صبح سر حال و قبراق بلند شوی.» سعید با خوشحالی کفش‌هایش را پوشید و گفت: «چشم بابا. یادتان نرود مرا بیدار کنیدها!»

ساعت از دوازده شب گذشته بود و  سعید هنوز  بیدار بود. او بعد از اینکه از مدرسه برگشته بود و تکالیفش را انجام داده بود،  تمام بعد از ظهر را به بازی و سر به سر گذاشتن با خواهر و برادرش گذرانده و حرف پدر را به فراموشی سپرده بود. پدر  برای قفل کردن در ورودی آپارتمان، از کنار رختخواب سعید رد شد. سعید بلافاصله چشمانش را بست و سرش را برد زیر پتو. او از اینکه حرف پدرش را پشت گوش انداخته بود، خجالت کشید و تا پدر توی اتاق خودش نرفت، سرش را از زیر پتو بیرون نیاورد.

ساعت هشت و نیم صبح، سعید ناگهان از خواب پرید. صدای خنده‌های ستاره و برادرش مهدی از توی آشپزخانه به گوشش خورد. به ساعت دیواری نگاه انداخت. با عجله رختخوابش را جمع کرد و در حالی که به طرف کمد دیواری می‌رفت، بلند گفت: «چرا بابا من را بیدار نکرد؟!» مادر که داشت از آشپزخانه او را نگاه می‌کرد با لبخند گفت: «بابا دو بار آمد بالای سرت و صدایت زد؛ اما آنقدر خواب آلوده بودی که هر چه تکانت داد بیدار نشدی.»

سعید به مادر سلام کرد و بلافاصله شلوارش را از جالباسی برداشت و به طرف اتاق دوید. مادر گفت: «سلام و صبحت بخیر عزیزم! حالا که جا مانده‌ای، بیا صبحانه‌ات را بخور، بعد برو مسجد! سعید با عجله در را باز کرد و گفت: «نمی‌خورم. همین حالا هم کلی دیر شده. من به بابا قول داده بودم همراهش بروم.» سعید از مادر خداحافظی کرد و تا سر کوچه یک نفس دوید. مسجد آن طرف خیابان و کمی پایین‌تر از کوچه آنها بود. دو ماشین وانت بار جلوی مسجد توقف کرده بود و چند نفر مشغول انتقال کیسه‌های اهدایی مواد غذایی به محفظه وانت‌ها بودند. سعید پدرش را دید که آخرین کیسه را توی وانت گذاشت و در پشتی ماشین را بست. سعید به سرعت از خیابان رد شد و در حالی که با عجله به طرف مسجد می‌رفت،  هیجان زده به پدرش گفت: «سلام بابا. من می‌روم توی مسجد باقیمانده کیسه‌ها را آماده کنم.» سعید وقتی در ورودی شبستان را باز کرد، هیچ مواد غذایی آنجا ندید. خیلی ناراحت شد و اخم‌هایش را در هم کرد و زیر لب گفت: «آخر چقدر بازیگوشی سعید!  تو کی می‌خواهی بزرگ بشوی!» پدر به دنبال او وارد مسجد شد. به آرامی دستش را از پشت، روی شانه پسرش گذاشت و گفت: «سعید جان می‌خواستم بگویم کاری برای انجام دادن نمانده؛ اما تو عجله کردی و رفتی.»

سعید با ناراحتی گفت: «پس کیسه‌ها کجا هستند؟ چرا هیچ کاری نیست که انجام بدهم؟» پدر لبخند زد و گفت: «گفته بودم ما بعد از نماز صبح بسته‌ها را آماده می‌کنیم! اتفاقا حاج آقای پیش نماز سراغت را گرفتند و گفتند که سعید آقا همیشه توی انجام این جور کارها پیش قدم می‌شود. سعید با پشیمانی به صورت پدرش نگاه کرد. بغض داشت و هر آن ممکن بود بزند زیر گریه. پدر دستی روی سرش کشید و گفت: «فکر می‌کنی چه اتفاقی پیش آمد که موفق نشدی خودت را به موقع برسانی؟»

سعید آهسته گفت: «اشتباه کردم بابا. شما سفارش کردید برای اینکه صبح زود بلند بشوم، باید شب زودتر بخوابم. راستش را بخواهید دیروز بیشتر وقتم را به بازی گذراندم؛ کلی با مهدی کشتی گرفتم؛ با دوستم سامان والیبال بازی کردم و بعدش با دوچرخه از سر کوچه تا ته کوچه چند بار مسابقه دادیم.» پدر لبخند زد و گفت: «خوب است که متوجه شدی علت اینکه  نتوانستی زود بیدار شوی چه بوده.» سعید گفت: «بله، دیر خوابیدن… . من بخاطر اینکه پیش شما هم بد قول شدم خیلی ناراحتم.» پدر گفت: «می‌خواهی یک خبر خوب بدهم؟» سعید اخم‌هایش از هم باز شد. خندید و گفت: «واقعا؟ چه خبری؟» پدر گفت: «از فردا شب، سفره افطاری توی مسجد می‌اندازیم و حالا هم می‌خواهم بروم خرما و پنیر و نان بخرم. می‌توانی  با من بیایی!»

یک ساعت بعد، سعید و پدرش  با دو کیسه بزرگ خوردنی وارد خانه شدند. مادر و ستاره داشتند با هم سبزی سفره افطاری مسجد را پاک می‌کردند. همان موقع زنگ خانه زده شد. سامان دوست سعید بود که از او خواست بیاید با هم دوچرخه‌سواری کنند. سعید در جوابش گفت که امروز کار مهمتری از بازی دارد و با خانواده در حال آماده کردن بسته‌های افطاری فردا شب برای مسجد هستند. فردا شب سعید و دوستانش، بسته‌های افطاری را روی سفره‌های یکبار مصرف،  کمی آن طرف‌تر از صف نماز جماعت چیده بودند. آنها بعد از تمام شدن نماز با خوشحالی از مردم روزه‌دار خواستند که روزه‌هایشان را با خرما و نان و پنیر اهدایی باز کنند و بعد به خانه‌هایشان بروند.

نویسنده: سهیلا سرداری

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید