Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان نه دی، یک روز باشکوه

داستان نه دی، یک روز باشکوه

داستان زیر در ارتباط با ابراز جمعی و گروهی نشانه‌های دینداری و برائت از بی‌دینی است. می‌توانیم از روی داستان برای دانش‌آموزان بخوانیم و یا آن را تعریف کنیم. همین داستان می‌تواند متن یک نمایش باشد و بچه‌ها پس از تمرین، آن را در برای دانش‌آموزان سایر کلاس‌ها به یک مناسب اجرا نمایند.

 

به نام خدا

عاشورای آن سال با همه عاشوراهای دیگر فرق داشت. من دوازده سالم بود. آن روز پدرم با قیافه آشفته و ناراحت به خانه آمدند و گفتند: «امروز عده‌ای پرچم‌های عزاداری امام حسین علیه‌السلام را پاره کرده‌اند و شعارهای ضد دینی داده‌اند.»

باور کردنش برایم خیلی سخت بود. اولش فکر کردم شاید خبر درست نباشد، اما می‌دانستم پدرم تا از خبری مطمئن نباشد هیچ‌وقت آن را برای کسی نمی‌گوید. به مغزم فشار آمده بود. مگر امکان داشت کسی از امام حسین علیه‌السلام خوشش  نیاید؟ امامی که جانش را برای مردم فدا کرده بود و حتی یزیدی‌ها بچه شش ماهه‌اش را هم شهید کرده بودند. با عصبانیت به پدرم گفتم: «اینها دیگر چه آدم‌هایی هستند؟ باید حقشان را گذاشت کف دستشان.» پدرم گفتند: «یک عده آدم نامسلمان از کانال‌های ماهواره‌ای دشمن خط گرفته‌اند و چند ماه است با برنامه‌ریزی‌های دقیق دشمنان، کشور را به آشوب کشیده‌اند. اما نامسلمان‌ها امروز خطائی کردند که دیگر هیچ کسی نمی‌تواند آن را تحمل کند و همه مردم ایران با راهپیمایی‌های اعتراضی خودشان، حتما جواب جسارت‌های آنها را می‌دهند.»

با صحبت‌های پدرم، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. فکر کردم من و دوستانم می‌توانیم در تظاهرات اعتراضی علیه کسانی که به امام حسین علیه‌السلام جسارت کرده بودند، شرکت کنیم. از فردای آن روز، تلویزیون گزارش‌هایی از اتفاق عصر عاشورا که در تهران و چند شهر بزرگ دیگر افتاده بود، پخش کرد. من با دیدن گزارش‌ها متوجه شدم آن عده علاوه بر پاره کردن پرچم‌ها، چند ماشین پلیس را هم آتش زده‌اند و با سنگ و چوب و چماق به بعضی از حسینه‌ها و دسته‌های سینه زنی حمله کرده‌اند.

پیش‌بینی پدرم دقیقا اتفاق افتاد. خیلی زود اعتراض مردم شهرها و شهرستان‌ها شروع شد و هرروز تلویزیون، فیلم تظاهرات مردم را که علیه توهین‌کنندگان به امام حسین علیه‌السلام و عزادارنش به خیابان آمده بودند، پخش می‌کرد. پدرم  گفتند: «به احتمال زیاد همین یکی دو روزه در تهران هم تظاهرات اعتراضی برگذار خواهد شد.» من با شنیدن این حرف  خیلی خوشحال شدم و همان موقع دوستانم  را در جریان این خبر قرار دادم.

من و سهیل و آرمین و محمد تصمیم گرفتیم برای شرکت در راهپیمایی پلاکارد درست کنیم. دوستم سهیل از مغازه نجاری پدرش چند تکه چوب بلند آورد. من هم سه چهار تا مقوای بزرگ خریدم. آرمین ماژیک و چسب تهیه کرد و قرار شد محمد که خطش خوب بود، روی پلاکاردها شعار بنویسد. بعد از چند ساعت، پلاکاردهای آماده را توی پارکینگ خانه سهیل گذاشتیم و منتظر شدیم روز راهپیمایی فرا برسد. بالاخره روزی که برایم باشکوه‌ترین روز عمرم بود از راه رسید. آن روز نهم دی ماه بود. پدر و مادر و خواهرانم آماده شده بودند در تظاهرات شرکت کنند. همگی با مینی بوس یکی از همسایه‌ها به طرف مرکز شهر حرکت کردیم. میلیون‌ها نفر از دوستداران امام حسین علیه‌السلام به خیایان‌ها آمده بودند و پرچم‌های یا حسین و یا زهرایشان بر فراز آسمان آفتابی تهران برافراشته شده بود. ما پلاکاردها را به دست گرفته بودیم و یک صدا با هم شعار می‌دادیم. روز نه دی روزی بود که من و دوستانم به امام حسین علیه‌السلام ثابت کردیم، خیلی دوستش داریم و با او عهد بستیم تا آخر عمر با دشمنانش مخالفت کنیم و هیچ وقت با آنها سر سازش و تسلیم نداشته باشیم.

 نویسنده: سهیلا سرداری

unnamed (1)
N3576630-6270693

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید