خانه > اجرای سوره محور > سوره ها > سوره فلق > پایه ششم > داستان
داستان مرغهای ربوده شده
به نام خدا
وای … وای … وای…؛ باز هم عروسک… باز هم بهش نرسیدم! باز هم یک مرغ دیگر را خفه کرده و برده!»
همه چیز زیر سر عروسک بود. البته نه از آن عروسکهایی که وسیله بازی دختر بچهها هستند. عاروسک، نام یک نوع راسوی کوچک وحشی است که در شمال کشور، حیوانات کوچک را شکار میکند.
این بار هم به جان مرغ و خروسهای مزرعه خانواده لیلا افتاده بود. وقتی پدر ماجرا را با شوخی و طنز برای جمع فامیل تعریف میکرد، همه حتی خود لیلا میخندیدند. میگفت: «اول که ۱۵ تا مرغ و خروس خریده بودم. یک روز صبح رفتم سراغشان. شمردم، دیدم شدهاند ۱۴ تا. فردایش که برای برداشتن تخممرغها رفتم، دیدم شدهاند ۱۳ تا. پس فردایش شک کردم و یک تله نزدیک در قفسشان کار گذاشتم. صبح دیدم پای یک خروسم توی تله گیر کرده و شمردم دیدم شدهاند ۱۲ تا. شب بعدش تا صبح کنار قفس بودم و کشیک میدادم. به محض اینکه چرتم برد، چشم باز کردم دیدم شدهاند ۱۱ تا. شب بعدش با تفنگ بالای سرشان ایستادم به نگهبانی. صبحش یک لحظه وقت فرار دیدمش. ولی متوجه شدم مرغ و خروس ها شدهاند ۱۰ تا. فردایش سرم را خاراندم، برگشتم دیدم شدهاند ۹ تا!»
خلاصه که با گریه و خنده و شوخی و جدی، حالا فقط یک خروس و یک مرغ برایشان مانده بود. که مرغ بیچاره با ترس و لرز نشسته بود روی تخمهایش. دیگر فرصتی نمانده بود. باید فکری میکردند. لیلا فکر کرد چه میشد اگر میتوانست هرچه زودتر برای گرفتن عروسک، کمکی کند.
با خواهر و برادر و پسر عموهایش، ۵ نفر میشدند. دختر خالهاش، مریم را هم خبر کرد و همهشان جمع شدند تا همفکری کنند و نقشه خوبی بکشند. قرار شد هرکس آن شب خوابش برد، بقیه توی صورتش آب بپاشند. پسرها جلوی قفس، پشت دیوار طویله قایم شدند. دخترها هم پشت قفش، کنار پرچین باغ همسایه. نقشهشان را با پدر در میان گذاشته بودند و او خیلی خوشش آمده بود و کمک کرده بود. خودش هم پشت درخت سیب کنار قفس قایم شده بود. کم کم خواب به چشم بچهها فشار میآورد؛ اما بقیه بیدارشان میکردند. همه چیز آماده بود. دخترها گاهی از خاطراتشان برای هم میگفتند و پسرها از شیطنتهایشان. پدر هم خسته، گاهی چرت میزد. همه، نگاهشان به قفس بود.
صدای اذان صبح که از مسجد روستا شنیده شد، چرت پدر پاره شد. همان جا آرام وضویش را گرفت. هنوز الله اکبرش را نگفته بود که صدای خش خش ریزی توجه همه را جلب کرد. خودش بود. بچهها با قاشق و ملاقههایشان محکم به کاسهها و قابلمههایی که آورده بودند میکوبیدند و عروسک را گیج میکردند. گردن باریکش را بالا گرفته بود و نمیدانست چکار کند. همان وقت بود که توری که بابا بالای قفس آماده کرده بود، پهن شد روی سرش. هر چه دست و پا میزد، نمیتوانست بیرون بیاید. بچهها از خوشحالی فریاد میزدند. صدای اعتراض همسایهها در آمده بود. بابا با صدای بلند و شادش از آنها معذرتخواهی کرد. بعد چراغ قوه را انداخت توی چشمان مشکی براق عروسک. تا تور را با دندانهای تیزش پاره نکرده بود، باید او را میبرد. بچهها هنوز بیصدا خوشحالی میکردند. باورشان نمیشد انقدر سریع کار تمام شده باشد. لیلا از همه تشکر کرد و بابا هم قول داد برای همهشان یک بستنی حسابی بخرد. حالا دیگر مرغ و خروسشان با آرامش منتظر تولد جوجههایشان بودند.
نویسنده:فاطمه شایانپویا