Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان درانتظار آفتاب

داستان درانتظار آفتاب

به نام خدا

در یک فصل زیبای پاییزی قطره‌ای به وجود آمد. او وقتی که چشمانش را باز کرد دید روی برگ نارنجی یک درخت خیلی بلند نشسته است. برگ نارنجی به قطره سلام کرد و گفت: «خوش آمدی.» قطره پاسخ داد: «سلام اینجا کجاست؟ من کی هستم؟» برگ نارنجی پاسخ داد: «تو یک قطره آب هستی. اینجا هم زمین است و تو قرار است مدتی در زمین زندگی کنی.» قطره گفت: «چقدر زمین زیباست. من از کجا آمده‌ام؟» برگ نارنجی گفت: «امروز صبح باران بارید و تو یکی از قطره‌های باران هستی.» قطره با خوشحالی از روی برگ سُر خورد و در زمین به گردش پرداخت. به کنار گل قرمز زیبایی رسید. به او گفت: «تو می‌دانی که من کی هستم؟» گل قرمز نازی کرد و گفت: «تو قطره هستی و حتما با باران از آسمان آمده‌ای.» قطره خندید و گفت: «آسمان کجاست؟» گل قرمز کمی گلبرگ‌هایش را بالا و پایین برد و گفت: «به بالای سرت نگاه کن. آسمان آنجاست؛ آن بالا.» قطره گفت: «تو می‌توانی مرا پرت کنی تا دوباره به آسمان بروم؟» گل قرمز کمی فکر کرد و گفت: «نه! من قدم خیلی بلند نیست. برو بالای درخت کاج شاید او بتواند تو را پرت کند. درخت کاجی که کنار من ایستاده، خیلی مهربان است و حتما به تو کمک می‌کند.» قطره از درخت کاج بالا رفت و گفت: «سلام. تو می‌توانی مرا به آسمان پرتاب کنی؟» کاج گفت: «من؟ نه! آسمان خیلی بالاست. باید نوک آن کوه بلند بروی؛ شاید او بتواند.» قطره با هر سختی که بود خودش را به بالای آن کوه رسانید و به کوه گفت: «سلام. می‌خواستم که مرا به آسمان پرتاب کنی.» کوه خندید و گفت :«چرا می‌خواهی به آسمان بروی؟» قطره گفت: «من دوست دارم به آسمان بروم و باران شوم ولی نمی‌دانم چکار کنم.» کوه گفت: «اینجا زمین است و هر چیز قانون خاص خودش را دارد. تو باید صبر کنی تا آفتاب بتابد و تو بخار آب شوی؛ آن وقت به خانه ابرها می‌روی. اگر آن ابرها باران‌زا باشند، تو دوباره باران می‌شوی و می‌باری.» قطره خوشحال شد و صبر کرد تا خورشید بالا رود و آفتاب بتابد و او به آرزویش برسد.

نویسنده: طاهره الماسی

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید