Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان رنگ و درخت

داستان رنگ و درخت

آن روز پدربزرگ در خانه ما میهمان بود؛ لبخند می‌زد و مثل همیشه خوشحال و خندان بود. پدربزرگ وقتی می‌خندید صورتش خیلی بامزه می‌شد و انگار دنیا می‌خندید. آن روز کنارم روی زمین نشست و گفت: «رضاجان چه کار می‌کنی؟» به پدربزرگ نگاه کردم و گفتم: «همه مشق‌هایم را نوشته‌ام. حالا می‌خواهم یک نقاشی قشنگ بکشم.» پدربزرگ از پشت شیشه عینکش به دفترم نگاه کرد و گفت: «چرا این درختی که کشیده‌ای رنگ نکرده‌ای؟» گفتم: «الان می‌کنم. من همیشه ساقه درخت‌ها را رنگ قهوه‌ای می‌زنم و برگ‌های آن را با مداد سبز رنگ‌آمیزی می‌کنم.»

پدربزرگ گفت: «تو از رنگ‌های خوبی استفاده می‌کنی. اما بهتر است بدانی که درخت همیشه به این شکل و رنگ که تو نقاشی می‌کنی نیست. درخت نوعی گیاه است که انواع مختلف دارد. درست است که درخت‌ها همه زیبا و قشنگ هستند؛ ولی درخت‌ها همه مثل هم نیستند. بعضی کوچک هستند و بعضی خیلی بزرگ و رنگ‌ها و انواع متفاوتی دارند.»

 به پدربزرگ گفتم: «ولی درختان من همیشه دو رنگند. ساقه آنها قهوه‌ای و برگ‌های آنها همیشه سبز است.» پدربزرگ خندید و در حالی که دستش را به ریش سفیدش می‌کشید گفت: «اگر جعبه مدادرنگی‌هایت را بیاوری من به تو می‌گویم که خیلی از رنگ‌ها در درختان وجود دارد.»

وقتی مدادهایم را کنار دستم گذاشتم، پدربزرگ گفت: «خب حالا که آماده شدی پس شروع می‌کنیم. برگ‌های بعضی درختان همیشه سبز است. من مداد سبز را به او دادم.» پدربزرگ گفت: «برگ‌های بیشتر درختان در پاییز زرد می‌شوند.» من زرد را دادم. «برگ‌های برخی درختان قرمز است.» و مداد قرمز دادم. پدربزرگ گفت: «میوه بعضی درختان، پرتقال است.» و من نارنجی را دادم. پدربزرگ گفت: «ساقه بیشتر درخت‌ها قهوه‌ای است.» من مداد قهوه‌ای دادم. پدربزرگ گفت: «آفرین! حتماً می‌دانید که شاه توت میوه خوشمزه یک درخت است.» و مداد بنفش دادم.

پدربزرگ زیر لب با خنده گفت: «خب بگو ببینم تا حالا چند رنگ از مدادرنگی‌های خودت را به من داده‌ای؟» خندیدم و گفتم: «شش رنگ؛ سبز، زرد، قرمز، قهوه‌ای، نارنجی و بنفش.» پدربزرگ گفت: «من تا به حال به این فکر نکرده بودم که در یک درخت این همه رنگ می‌تواند وجود داشته باشد.» پدربزرگ دستی به سرم کشید و گفت: «رضاجان چیزهای دیگری هم درباره درخت است که اگر بدانی دوست داری هر سال یک نهال یعنی یک درخت کوچک در باغچه خانه‌تان با دست خود بکارید.»

[در این بخش معلم از دانش‌آموزان می‌پرسد شما چه چیزهایی درباره درخت می‌دانید و بچه‌ها با بارش فکری پاسخ مربیان را می‌دهند. سپس داستان را ادامه می دهد.]

همه ما در سایه درختان می‌نشینیم. از چوب درخت میز و صندلی و کاغذ درست می‌کنیم. کشتی‌های بزرگ، قایق‌های کوچک را از چوب می‌سازیم.» به پدربزرگ گفتم: «پرنده‌ها از میوه درختان می‌خورند و در میان شاخه‌ها و برگ‌های درختان لانه می‌سازند.» پدربزرگ خندید و گفت: «راست می‌گویی. یاد پرندگان نبودم و غیر از پرنده‌ها انسان‌ها هم از میوه درختان استفاده می‌کنند. برگ بعضی از درختان خاصیت دارویی دارد.» حرف پدربزرگ تمام نشده بود که به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم چه خوب است قبل از رسیدن فصل بهار با کمک پدربزرگ عزیزم یک نهال در باغچه خانه‌مان بکاریم؛ درحالی‌که همه رنگ‌ها را روی خود داشته باشد و پرندگان زیبا هم سال‌های بعد میان شاخه‌های آن لانه بسازند. پدربزرگ پرسید: «چه چیز فکرت را مشغول کرد؟» وقتی به پدربزرگ گفتم که چه آرزویی دارم خوشحال شد و گفت پس با هم با کاشت نهال به استقبال بهار خواهیم رفت.

نویسنده: مهدی مرادی‌حاصل با اندکی دخل و تصرف

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید