Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان جشن میلاد رسول

داستان جشن میلاد رسول

شب میلاد حضرت رسول صلّی‌الله‌علیه‌وآله بود. سینا در حالی‌ که سعی می‌کرد بااحتیاط قدم بردارد، جعبه‌ای روی میز گذاشت و خطاب به دوستانش گفت: «ببینید چه چیزی برایتان آورده‌ام!  قبلا گفته بودم برای چراغانی کردن خودم هستم و دیگر احتیاجی به میثم و پدرش نیست.» همان لحظه میثم در حالی‌ که شیشه عطر کوچکی در دست داشت به طرف بچه‌ها آمد و گفت: «سلام. کف دستانتان را بگیرید جلو عطر محمدی بزنم. مسلمان باید خوشبو باشد،؛ مخصوصا وقتی که می‌خواهد برای پیامبرش جشن بگیرد.»

سینا ریسه‌هایش را کف کوچه پهن کرد و میثم را صدا زد و بی‌مقدمه از او پرسید: «تو اصلاً ریسه‌های من را دیده‌ای؟ می‌دانستی اینها گران‌ترین ریسه کل بازار هستند؟» میثم لبخندی زد و در حالی ‌که به ریسه‌های رنگارنگ سینا نگاهی می‌انداخت، کیسه‌ای را که دستش بود روی میز گذاشت و خطاب به دوستانش گفت: «بچه‌ها لطفا کسی به سیم‌های برق دست نزند تا پدرم برسند و چراغانی کوچه را شروع کنند.» سینا با کنجکاوی توی کیسه سرک کشید. میثم کلمن شربت را از زمین بلند کرد و گذاشت روی سکو و به سینا گفت: «می‌خواهی به چراغ‌های من نگاهی بیندازی و نظرت را بگویی؟»  سینا درحالی‌که تلاش می‌کرد خودش را بی‌میل نشان بدهد، یکی از چراغ‌ها را که حباب تزیینی زیبایی داشت از کیسه درآورد و گفت: «همین؟ این همه ادعا کردی پدرت متخصص است و خودم هم به برق‌کاری واردم، همین بود؟ اصلاً بگو ببینم تو چرا خودت چراغ‌ها را وصل نمی‌کنی و منتظری پدرت بیاید و این کار را بکند؟»

میثم از دست سینا عصبانی شد. اما نفس عمیقی کشید، یک لیوان شربت خورد، زیر لب صلوات فرستاد و بی‌اعتنا به حرف‌های او، رفت به استقبال پدرش که همان موقع داشت می‌آمد توی کوچه. پدر میثم با همه بچه‌ها دست داد و احوالشان را پرسید. همه مشغول بودند تا جشن میلاد حضرت رسول صلّی‌الله‌علیه‌وآله را برای اولین بار در کوچه برپا کنند. سینا با غرور خاص و با صدای بلند گفت: «آقای ولایتی بیایند ببینند چه کارهایی از من برمی‌آید!» سینا این را گفت و دو شاخه ریسه‌هایش را به برق وصل کرد. همان موقع صدای جرقه از ریسه‌ها بلند شد و تعدادی از چراغ‌ها سوخت!

سینا با ناراحتی به دیوار کوچه تکیه زد و توی فکر رفت. میثم به طرفش آمد و دستانش را گرفت و گفت: «خدا را شکر که اتفاقی برای خودت نیفتاد. چراغ‌ها که مهم نیستند اصلا. فدای سرت. بیا بروم بقیه کارها را انجام بدهیم تا دیر نشده.» و رفت. سینا نگاهی به میثم کرد و در دلش گفت: «چقدر میثم خوب و مهربان است. با اینکه من با او بد صحبت کردم اما او همچنان مودبانه و درست با من حرف می‌زند.» بعد از چند دقیقه آقای ولایتی آخرین ریسه‌ را دو طرف کوچه وصل کرد و دو شاخه‌اش را به پریز برق زد. نور رنگارنگ چراغ‌ها کل فضای کوچه را روشن کرد و همه بچه‌ها و اهالی کوچه و رهگذرها با هم بلند صلوات فرستادند.

وسط کوچه، ریسه‌های رنگی اطراف یک چراغ چرخان با حباب سبز رنگی که چهارده بار اسم محمد صلّی‌الله‌علیه‌وآله رویش نوشته شده بود دیده می‌شد. میثم و سینا سینی به‌ دست، توی کوچه به راه افتادند و لقمه‌های نان و پنیر و سبزی را که دورشان کاغذ رنگی پیچیده شده بود، بین همه پخش ‌کردند. روی کاغذها با خطی زیبا نوشته شده بود: «ولادت پیامبر مهربان مبارک باد.»

نویسنده: مولود زکیان

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید