Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان قندان گلی

داستان قندان گلی

به نام خدا

صدیقه قلکش را برداشت و آن را چند بار تکان داد. صدای به هم خوردن سکه‌ها او را خوشحال کرد؛ چون می‌توانست با پول‌های پس‌اندازش یک کادو برای معلمش برای روز معلم بخرد؛ اگرچه معلم بارها به آنها گفته بود هیچ کادویی تهیه نکنند و آخر سال نمرات خوب خود را به او هدیه دهند.

وضع مالی خانواده صدیقه خوب نبود. او قلک را شکست. درحال شمارش پول بود که از کوچه صدای پیرمرد دوره‌گردی را شنید. با شتاب به همراه مادرش بیرون رفت. روی گاری پیرمرد، وسایلی گِلی بود؛ قندان، لیوان، کاسه و … . صدیقه نگاهی به وسایل کرد و با خوشحالی گفت: «آهان، فهمیدم؛ یک قندان گِلی می‌خرم تا خانم معلم هروقت خسته شد و خواست چای بخورد، از این قندان، قند بردارد. » مادر موافقت کرد. صدیقه هم با عجله پول را داد و قندان را گرفت و به خانه برگشت. آن را با روزنامه‌ای کادو کرد و روی طاقچه گذاشت. آن شب با خیال راحت خوابید.

فردا که روز معلم بود، زودتر از همیشه بیدار شد و به سرعت به طرف مدرسه رفت. مدرسه روستا، سه کلاس داشت با یک حیاط بزرگ سرسبز. بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و هدیه‌هایی را که برای معلم خریده بودند، به هم نشان می‌دادند؛ اما صدیقه هدیه‌اش را به کسی نشان نداد و زیر مقنعه‌اش پنهان کرد. همه منتظر رسیدن آموزگار بودند؛ او از شهر به روستا می‌آمد. اتوبوس ایستاد؛ معلم پیاده شد؛ بچه‌ها با سر و صدا، دوان دوان خود را به معلم رساندند؛ او را در آغوش گرفتند و روز معلم را تبریک گفتند.

همه وارد کلاس شدند. بچه‌ها دور معلم را گرفتند و هدیه‌ها را روی میز گذاشتند؛ اما صدیقه روی نیمکت نشسته بود و گریه می‌کرد. مریم که تنها دوست صدیقه بود، نزد معلم آمد و گفت: «خانم! صدیقه برای شما یک کادو خریده بود؛ اما وقتی بچه‌ها دویدند او زمین خورد و کادویش شکست.» معلم به طرف صدیقه رفت. او را در آغوش گرفت و از او خواست تکه‌های شکسته را که جمع کرده، روی میز بگذارد. صدیقه همانطور که اشک می‌ریخت، تکه‌های شکسته قندان را با همان روزنامه، روی میز گذاشت. خانم معلم آنها را برداشت و گفت: «عزیزم! اینکه ناراحتی ندارد. نگران نباش. هر مشکلی راه حلی دارد.» بعد به طرف کشوی میزش رفت و با چسب همه تکه‌ها را به هم چسباند. بچه‌ها از این کار معلم خوشحال شدند. صدیقه اشک‌هایش را پاک کرد. معلم به او گفت: « این قندان گِلی خیلی برایم ارزش دارد. در آن قند می‌ریزم؛ روی میزم می‌گذارم و هروقت خواستم چای بخورم از قند توی این قندان برمی‌دارم.»

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید