Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Search in posts
Search in pages

داستان کفش زمستانی

داستان کفش زمستانی

به نام خدا

من ستاره هستم و ده ساله‌ام. من عاشق کتاب خواندنم و معمولا هر روز قسمتی از پول تو جیبی‌ام را پس‌انداز می‌کنم برای خریدن کتاب داستان جدید. یک قلک فیلی پلاستیکی دارم که گذاشتمش جلوی آینه و هر روز کمی پول می‌اندازم تویش تا به اندازه خرید کتاب جمع بشود.هم‌ زمان، مادرم هم می‌رود طرف کیف خوشگل قرمز رنگی که با یک روبان پهن سفید، به دیوار هال آویزان شده است و او هم هر روز توی کیف قرمزش پول می‌گذارد و بعدش دست‌هایش را می‌برد بالا و آهسته خدا را شکر می‌کند. قبلا متوجه این رفتار مادرم نبودم، تا اینکه یک روز برایم سوال پیش آمد چرا او هر روز توی کیف قرمزش پول می‌گذارد. اولش فکر کردم شاید آن کیف، قلکش است و برای چیزهایی که دلش می‌خواهد داشته باشد، پس‌انداز می‌کند. اما با خودم گفتم، مگر مادرم بچه است که مثل من، کم کم پول جمع کند تا یک چیزی برای خودش بخرد.

یک روز صبح از مادرم سوال کردم: «این کیف را برای چه آویزان کرده‌اید به دیوار و هر روز صبح تویش پول می‌گذارید؟» مادرم اول خیلی دلش نمی‌خواست جوابم را بدهد، اما با اصرار من گفتند: «این یک کاری هست که خدا دوست دارد، اما انجام دادنش برای بچه‌ها ممکن است کمی سخت باشد.»

بلافاصله گفتم: «پس انداز کردن که سخت نیست! خیلی هم راحت است! شما خودتان یادم دادید که اگر هر روز کمی از پول تو جیبی‌ام را جمع کنم، ماهی یک کتاب داستان جدید می‌توانم برای خودم بخرم.»قلکم را نشان مادرم دادم و گفتم: «دارم پس انداز می‌کنم، کتاب داستانی را که معلممان از آن خیلی تعریف کرده‌اند، بخرم.»مادرم گفتند: «کار تو هم خوب است، در واقع هر دو داریم یک جورهایی پس‌انداز می‌کنیم. اما باز هم کار من با کار تو فرق دارد.» پرسیدم: «آخر چه فرقی دارد؟» مادرم گفتند: «تو داری پول‌هایت را جمع می‌کنی که برای خودت چیزی بخری، اما من این پول‌ها را برای کمک به یک خانواده کم درآمد دارم جمع می‌کنم.»خیلی کنجکاو شدم. پرسیدم: «آن خانواده را می‌شناسم؟ چرا شما به آنها کمک می‌کنید؟» مادرم گفتند: «بهتر است که اسم نیاورم اما همینقدر بدان که قصد دارم با این پول‌ها یک کفش زمستانی برای بچه آنها بخرم. چون می‌دانم چکمه پارسالش برایش کوچک شده و خانواده‌اش هم نمی‌توانند امسال برای او کفش دیگری بخرند.» آن شب توی رختخواب به حرف‌های مادرم خیلی فکر کردم. می‌دانستم او ممکن است مثل من به چیزهایی احتیاج داشته باشد و می‌تواند با کمی پس‌انداز کردن برای خودش آن چیزها را بخرد. اما چرا خانواده‌ای را که پول خرید کفش برای بچه‌شان ندارند، بیشتر از خودش دوست دارد و می‌خواهد با کمکی که به آنها می‌کند خدا هم خوشحال بشود؟ دلم می‌خواست من هم مثل مادرم می‌توانستم به آدم‌هایی که پولشان کم است و نمی‌توانند هر چه احتیاج دارند بخرند، کمک کنم؛ اما یاد کتاب داستان قشنگی افتادم که توی فروشگاه نزدیک مدرسه دیده بودم و چون معلممان تعریفش را کرده بود، می‌خواستم هرطور شده به زودی آن کتاب را بخرم و بخوانم. با خودم گفتم دو ماه است دارم پول‌هایم را جمع می‌کنم. یعنی می‌شود منصرف بشوم و پس‌اندازم را به یک آدم دیگری بدهم؟ مثلا به شادی که جعبه مداد رنگی‌هایش را گم کرد و گفت دیگر خانواده‌اش نمی‌توانند به این زودی‌ها برایش مداد رنگی بخرند. توی این فکرها بودم که یک دفعه خوابم برد و دیگر به این مسئله فکر نکردم.هر روز به طرف قلکم می‌رفتم. مادرم هم یک اسکناس می‌گذاشت تو کیف قرمز و دوباره دست‌هایش را می‌برد بالا و آهسته خدا را شکر می‌کرد. او حتی یک روز هم این کار را فراموش نمی‌کرد.

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، هوا ابری بود. ته دلم خوشحال بودم، چون آن روز، روزی بود که با پول‌های قلکم می‌خواستم کتاب داستان جدیدم را بخرم. زنگ مدرسه خورد، وقتی از مدرسه بیرون آمدم به شدت باران می‌بارید. چتر نداشتم، کتاب فروشی در مسیر خانه بود و می‌خواستم ببینم هنوز کتاب داستانم پشت شیشه هست یا فروخته شده است.   خیس خیس شده بودم. حتی توی کفش‌هایم هم آب رفته بود. وقتی می‌خواستم از جدول کنار خیابان رد شوم، نوک کفشم گیر کرد به لبه بلوک سیمانی جوب آب و لنگه کفش راستم از پایم درآمد و به سرعت روی آب شناور شد. به دنبال کفشم چند متری دویدم. یک لحظه آب شتاب گرفت و آن را مثل یک تکه غذا قورت داد و دیگر ندیدمش. با ناامیدی ایستادم و به جوراب‌های خیسم نگاه کردم. احساس سرما و سِر شدن انگشت پاها، مجبورم کرد تا خود خانه یک نفس بدوم. شب شده بود. توی رختخواب، به ماجرای باران و گم شدن کفشم و پابرهنه توی سرما دویدن تا خانه، فکر می‌کردم. مادرم گفته بود چون باران می‌آید، صلاح نیست برویم کتاب بخریم و گفته بود که فردا حتما با هم می‌رویم و می‌خریمش. یک تصمیم خوب توی فکرم می‌چرخید. زیر چشمی به قلکم نگاه کردم، شکم فیلَم پر از پول بود. خوشحال بودم از اینکه باران امروز باعث شد به آن پول‌ها دست نزدم. من یک تصمیم خیلی خوب گرفته بودم و خدا خدا می‌کردم زود صبح بشود.صبح فردا از خواب بلند شدم. سرحال و خوشحال به طرف قلک فیلی‌ام رفتم. مادرم داشت از کیف دستی اش پول بر می‌داشت که بگذارد توی کیف قرمز رنگ. قلکم را بدون هیچ حرفی روبرویش گرفتم. خندید. من هم خندیدم. مادرم با  خوشحالی گفتند: «پس تو هم می‌خواهی کاری را که خدا دوست دارد، اما کمی سخت است، انجام بدهی؟! درست است ستاره جان؟»قلک را گذاشتم توی دست‌هایش و گفتم: «آره، حالا دیگر این کار برایم سخت نیست. فکر می‌کنم یک مقداری از پول کفشی که می‌خواهید برای آن بچه بخرید بشود.»از مدرسه که برگشتم، جعبه کفش بچه‌گانه‌ای را روی میز هال دیدم. ذوق کردم، مادرم را بوسیدم و بعد دست‌هایم را بردم بالا و از اینکه پول‌های قلکم را برای کمک به یک بچه که کفش نداشت، بخشیده بودم خدا را شکر کردم. 

نویسنده: سهیلا سرداری

Published By
m.golzar

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید