خانه > اجرای سوره محور > سوره حمد > پایه چهارم > داستان
داستان دوچرخه و مازیار
به نام خدا
حسین با صدای آیفون چشمهایش را باز کرد. از رختخواب بلند شد. به مادرش سلام کرد و گفت: «مامان جون، بابا آیفون را زد؟» مامان گفت: «بله عزیزم.» بابا که در را باز کرد، حسین و خواهرهای کوچکترش بلند شدند و سلام کردند. بابا هم سلام کرد و به بچهها لبخند زد. بعد مامان به بچهها گفت: «بیایید با هم صبحانه بخوریم تا من و بابا یک خبر خوب به شما بدهیم.» بعد از خوردن صبحانه بابا گفت: «حالا همگی چشمهایتان را ببندید و تا ده بشمارید.» وقتی بچهها چشمهایشان را بازکردند، مهدیه و مریم از خوشحالی از جا پریدند. مامان یک کیک خوشمزه درست کرده و روی میز گذاشته بود و دو تا عروسک جلوی مهدیه و مریم بود. بابا گفت: «امروز تولد امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و این هدیهها همانهایی هستند که قبلا در مغازه دیده بودید. من و مامان قول داده بودیم بعد از تعطیل شدن مدرسهها آنها را برای شما بخریم. یک دوچرخه هم برای حسین خریدیم که در حیاط است.» حسین خیلی خوشحال شد و حسابی از پدر و مادرشان تشکر کرد. سریع بلند شد که برود دوچرخهاش را ببیند. مامان گفت: «حسین جان بیا اول کیک بخوریم؛ بعد میتوانید بروید و با وسایل جدیدتان بازی کنید.» حسین زود برگشت، کیکش را سریع خورد و رفت تا با دوچرخهاش به کوچه برود و با هدیه جدیدش بازی کند. همه دوستانش وقتی دوچرخه او را دیدند گفتند خیلی قشنگ است. حسین با دوستانش چند بار مسابقه دوچرخهسواری داد و خیلی خوشحال بود که او هم الان دوچرخهای دارد تا بتواند با دوستانش مسابقه بدهد. وقتی حسابی بازی کردند و خسته شدند، رفت که دوچرخه را در خانه بگذارد و استراحت کند تا دوباره فردا بتواند با دوستانش بازی کند. وقتی به نزدیک خانه رسید، دوست صمیمیاش مازیار را دید که پیاده به سمت او میآمد. بعد از کمی گپوگفت، با او خداحافظی کرد و به خانه رفت. حسین آن شب بعد از شام به مازیار فکر میکرد. او میدانست که مازیار خیلی دوچرخه دوست دارد و مدتهاست که پولهایش را جمع میکند تا بتواند یک دوچرخه بخرد؛ اما هنوز پولش حتی به اندازه نصف قیمت دوچرخه هم نرسیده و نمیتواند به این زودیها دوچرخه بخرد. حسین با خودش فکر میکرد دوچرخهاش خیلی قشنگ است و خیلی دوستش دارد. او دوست داشت دوچرخهاش همیشه فقط برای خودش باشد و اگر بخواهد اجازه بدهد که مازیار با آن بازی کند، ممکن است به جایی بخورد و خراب شود؛ از طرفی هم دوست دارد از صبح تا شب خودش تنهایی با دوچرخه بازی کند و خیلی سخت است که حتی یک لحظه از دوچرخهاش جدا شود. اما دوباره به یاد خوبیهایی که مازیار در حقش کرده بود، افتاد. زمانی که مریض شده بود و نمیتوانست به مدرسه برود و مازیار درسهایی را که یاد گرفته بود، به او یاد داده بود؛ یا زمانی که وسط فوتبال پایش زخمی شده بود و مازیار زیر شانهاش را گرفته بود و او را تا خانه آورده بود. همینطور خوبیهای مازیار را در ذهنش مرور میکرد و به دوچرخهاش فکر میکرد تا اینکه به خواب رفت. صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه، از مادر خداحافظی کرد و با دوچرخهاش به در خانه مازیار رفت. وقتی مازیار در را باز کرد، حسین گفت: «میآیی با هم دوچرخه سورای کنیم؟» چشمان مازیار از خوشحالی برق زد و رفت و زود آماده شد و هر دو با هم به دوچرخهسواری رفتند. آن روز به حسین و مازیار خیلی خوش گذشت. حسین وقتی به خانه آمد به مادرش گفت: «مامان جون من با اینکه دوچرخهام را خیلی دوست داشتم و خیلی برایم سخت بود که اجازه بدهم کسی سوار آن شود، وقتی دیدم مازیار هم مثل من خیلی دوچرخهسواری دوست دارد و به خوبیهای مازیار فکر کردم، تصمیم گرفتم به او این اجازه را بدهم که با دوچرخهام بازی کند و الان خیلی از کاری که کردهام خوشحال و راضیام.» مامان لبخند رضایتی زد و گفت: «آفرین پسرم؛ من به تو افتخار میکنم. تو آنقدر بزرگ شدی که توانستی تصمیمی به این بزرگی بگیری و خودت، مازیار، من و پدرت را خوشحال کنی. الحمدلله که خدا همچین پسری به من داده که حتی با وجود سختیهای یک کار خوب، سعی میکند آن کار را به زیباترین شکل انجام دهد.»
نویسنده: فاطمه هاشمیدمنه