ما و پیامبر

یک دقیقه ای می شود که آقای مهربان آمده‌اند توی کلاس؛ اما سینا و حمید چنان گلاویز هم شده اند که اصلاً متوجه حضور ایشان نمی‌شوند. حمید دارد با صدای بلند به سینا می‌گوید: حقش بود همان دیشب که آن حرف نامربوط را زدی، یک مشت جانانه می کاشتم پای چشمت! من و بچه‌ها سکوت کرده‌ایم بلکه این دو نفر بفهمند معلم آمده است توی کلاس. سینا سرش را برمی گرداند تا یقه حمید را بگیرد که یک دفعه چشمش می اُفتد به چشم آقای مهربان. در جا خشکش می زند و سرش را پایین می اندازد. همه نفسمان را حبس کرده‌ایم و ماجرا را در سکوتی که ایجاد شده، دنبال می‌کنیم. سینا و حمید از خجالت سرخ می شوند. سینا می گوید: راستش … راستش آقا داشتیم تمرین نمایش می کردیم. آقای مهربان می ‌گویند: آفرین مثل اینکه حسابی توی نقش‌تان فرو رفته بودید؟ حمید با ابروهایش اشاره‌ای به سینا می‌کند و می‌گوید: اتفاقاً بعضی‌ها خیلی هم خوب بلد هستند نقش بازی کنند! آقای مهربان مکثی می‌کنند و با آرامش همیشگی‌شان می‌روند پای تخته و با ماژیک می نویسند: سلام بر پیامبر رحمت! پیامبری که الگوی عفو و بخشش بود. سینا و حمید به هم نگاه می‌کنند. معلم با همان آرامش برمی‌گردند و می‌نشینند پشت میزشان.

بعد از چند دقیقه سکوت، آقای مهربان می گویند: کدام یکی از شما آقایان، متنی را که درباره رفتار و سبک زندگی پیامبر و ائمه گفته بودم، نوشته است؟ دستم را بلند می کنم و می‌گویم: اجازه آقا … ما نوشته ایم… بخوانمش؟ آقای مهربان بدون این که کلمه ای بگویند به طرف تخته هدایتم می کنند. می ایستم و شروع می کنم به خواندن:

به نام خدا

یک روز که اصحاب پیامبر اطرافشان نشسته بودند، یک مرد عصبانی وارد جمع آنها شد و با صدای بلند گفت: این محمد کجاست که به خدایان ما توهین کرده ؟ می‌خواهم او را بکشم! اصحاب پیامبر که از رفتار مرد ناراحت شده بودند می‌خواستند مرد را بیرون کنند، اما پیامبر اجازه ندادند و بدون اینکه خودشان را معرفی کنند به آن مرد گفتند: تو الآن خسته‌ای، کمی بنشین، غذایی بخور و استراحت کن تا او را به تو نشان بدهم. مرد که از راه دوری آمده بود، موافقت کرد و بعد از این که غذایش را خورد، دنبال جایی برای خوابیدن گشت. پیامبر با اشاره به زانوی خود فرمودند: می توانی سرت را روی زانوی من بگذاری. مرد خوابید و بعد از بیدار شدن سرش را روی پای پیامبر دید و گفت: این محمد کجاست او را به من نشان بده. پیامبر فرمودند: محمد من هستم. مرد بعد از دیدن رفتار پیامبر از حرفی که زده بود خجالت کشید و گفت: امیدوارم مرا ببخشید و از اشتباه من در گذرید … فکر نمی کردم شما این‌همه مهربان و خوش‌اخلاق باشید. از همان روز آن مرد یکی از یاران و پیروان پیامبر شد.

دفترم را می‌بندم و به معلم می‌گویم: تمام شد آقا.

آقای مهربان لبخند تائیدی می‌زنند و می‌گویند: آفرین، حدیث خوبی انتخاب کرده بودی که به درد امروز سینا وحمید هم می‌خورد. اجازه می‌گیرم و می‌روم سر جایم می‌نشینم. آقای مهربان می‌گویند: بچه‌ها خوب گوش کنید، مطلب مهمی می‌خواهم بگویم. همان طوری که آب نعمیتی ضروری‌ است و اگر نباشد زندگی غیر ممکن می شود، وجود امام هم مثل آب ضروری است و اگر نباشد، جامعه انسانی می‌میرد. یکی از بچه‌ها می‌پرسد: می‌شود از نقش امام در زندگی شخصی خودمان بیشتر حرف بزنید؟ آقای مهربان می‌گویند: بله ، همه ما برای اینکه درست زندگی کنیم، به راهنماهای بدون خطا نیاز داریم، مثل پیامبر و امامان معصوم که به ما می‌گویند چطور با عمل به دستورات قرآن، انتخاب‌های درست و زندگی سالمی داشته باشیم . حالا کدام یک از شما می تواند بگوید رفتار پیامبر با آن مرد چرا باعث شد که او از کار بدش پشیمان شود؟ صدای پچ پچ بچه ها بلند می‌شود. دستم را بالا می‌گیرم و می‌گویم: اجازه آقا… پیامبر حرف‎‌های نادرست مرد را نشنیده گرفتند و با محبت کردن، او را از کارش پشیمان کردند.

آقای مهربان خطاب به حمید و سینا می‌گویند: به نظرتان ارزش ندارد به خاطر خوشحالی پیامبر و عمل به دستور قرآن از اشتباه هم بگذریم؟ سینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد. حمید می‌گوید: چرا آقا به خاطر خوشحالی پیامبرمان من با سینا آشتی ‌ام. سینا سرش را می‌خاراند و می‌گوید: شرمنده ام داداش، من هم آشتی‌ام.