داستان ما میتوانیم
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای داورزنی، معاون پرورشی مدرسهمان فرمهایی میآورند توی کلاس و بین بچهها پخش میکنند و میگویند: بچهها این فرمها، فرم استعدادیابی و کشف توانمندیهای شماست. میخواهیم از این به بعد روی توانهای مختلف کلاس ششمیها بیشتر حساب کنیم. با هیجان شروع میکنیم به صحبت کردن و سر و صدایمان کل کلاس را پُر میکند. آقای داورزنی میگویند: ساکت باشید بچهها، بگذارید توضیح بدهم. توی فرم تعدادی از توانها نوشته شده، جلوی هر استعدادی که دارید علامت بزنید، اگر کار ویژهای میتوانید بکنید که توی فرم نیست، آن را پایین صفحه بنویسید. نگاهی به فرم میاندازم و شروع میکنم به علامت زدن. احسان از همان اول شروع میکند به مسخرهبازی. دائم سر به سر بچههای کلاس میگذارد و به هر کسی یک چیزی میگوید. صدای بچهها به اعتراض بلند میشود و به آقای داورزنی شکایت احسان را میکنند. آقای داورزنی میگویند: عباسی سرت به کار خودت باشد… فرمَت را پرُ کن!
احسان میگوید: آقا ما که هیچی بلد نیستیم، برای چی فرم پُر کنیم. آقای داورزنی با تعجب میگویند: کی همچنین حرفی زده! مگر میشود! خدا به هر کسی حتماً یک توانمندی داده ! سهراب میگوید: آقا الکی میگوید، احسان بلد است روپایی بزند. روپاییهایش حرف ندارد. احسان سرش را میاندازد پایین و زیرلب میگوید: آخر روپایی زدن هم توانایی حساب میشود؟ آقای داورزنی میگویند: چرا که نه! روپایی زدن هم یک توانمندی است و کار هر کسی نیست! حالا که حرف به اینجا کشید، بگذارید یک خاطره برایتان تعریف کنم. همه با کنجکاوی منتظر شنیدن خاطره آقای داورزنی میمانیم. آقای داورزنی میگویند: یک سال تابستان تصمیم گرفتم بروم پیش نانوایی محلمان شاگردی کنم، تا هم کار یاد بگیرم و هم پول دربیاورم… اما چشمتان روز بد نبیند! یک روز به دور از چشم نانوا خواستم خمیر درست کنم که حواسم پرت شد و بسته نمک از دستم افتاد توی خمیر… وقتی نانوا فهمید من را از مغازه انداخت بیرون و گفت تو به درد این کار نمیخوری!
همگی میزنیم زیر خنده. صادقی میگوید: آقا بعدش چی شد؟ آقای داورزنی ادامه میدهند: ناامید نشدم و فردای همان روز رفتم پیش عمویم که مکانیکی داشت تا کار یاد بگیرم… هر چه عمو برایم قطعات ماشین را توضیح میداد، یاد نمیگرفتم… مثلا وقتی میگفت در کاپوت را بزن، دکمه صندوق عقب را میزدم… یک روز که از دست خرابکاریهایم حسابی کلافه شده بود گفت، تو به درد این کار نمیخوری! برو سراغ یک کار دیگر. سینا با خنده میگوید: آقا من هم همیشه به جای کاپوت، در صندوق عقب ماشینمان را باز میکنم. هاشمی با اخم میگوید: ای بابا! بگذار آقا خاطرهشان را تعریف کنند!
آقای داورزنی ادامه میدهند: خلاصه تابستان آن سال نزدیک هفت، هشت تا کار انجام دادم که در انجام هیچ کدامشان استعدادی نداشتم. ناراحت شده بودم که چرا من هیچ چیزی بلد نیستم، همان روزها از توی کتابخانه محلمان یک کتاب دیدم که چاره حل مشکلاتم بود، آن کتاب به من یاد داد که هر کسی یک تواناییهایی دارد و فقط باید آنرا پیدا کند و بشناسد… بچهها من با خواندن قرآن استعدادها و نقطه ضعفهای خودم را پیدا کردم و فهمیدم که با تمرین و تلاش میتوانم توانمندیهای زیادی پیدا کنم. مثلا اهل نظم و برنامهریزی شدم و توانستم با رعایت قوانینی که در قرآن آمده، زندگی بهتری داشته باشم. همه محو حرفهای آقای داورزنی هستیم که یک دفعه کولر خاموش میشود و برق میرود. صدای همهمه بچهها کلاس را پٌر میکند. آقای داورزنی به ساعتشان نگاه میکنند و با نگرانی میگویند: نزدیک اذان ظهر است. حالا اذان را چطوری بدون میکروفن و بلندگو پخش کنیم؟ من میگویم: آقا میکروفن لازم نیست، صدای احسان از بلندگو هم بلندتره! بقیه بچهها هم میگویند: آقا راست میگوید… صدای احسان خیلی خوب است.
آقای داورزنی با خوشحالی میگویند: بَه بَه! آقا احسان… خدا این همه توانایی به تو داده، آن وقت میگویی هیچ جیز بلد نیستی!؟ بلند شو پسر خوب وقت هنرنمایی است. با آرنجم میزنم به احسان و میگویم: بلند شو! احسان اعتنایی به حرف من نمیکند و با قیافه گرفتهای میگوید: آقا ما خجالت میکشیم. آقای داورزنی میگویند: خجالت ندارد که… بلند شو.. یاعلی … دیر میشود ها! آقای داورزنی یک صندلی برمیدارند آنرا میگذارند وسط راهرو و به احسان میگویند برو بالا. احسان میرود بالای صندلی و شروع میکند به اذان گفتن. یک دفعه راهرو پٌر میشود از بچههایی که از کلاسشان میآیند بیرون و دور احسان جمع میشوند. آقای داورزنی از احسان تشکر میکند و میگوید: عجب صدایی داری عباسی، نفست گرم! از این به بعد، ما کلاس ششمیها قرار است برنامههای صبحگاه و مناسبتی مدرسه را انجام بدهیم، چون امروز آقای داورزنی به ما اطمینان دادند که ما میتوانیم.
نویسنده: مریم ایوبیراد
